نام داستان صوتی: با خاکستر دلم نوشت خداحافظ
نویسنده: ملیکا ملازاده کاربر نودهشتیا
فکر کنم سه شنبه بود، عجیب ترین سه شنبه ی عمرم. اون روز رو هیچ وقت از یاد نمی برم؛ داشتم می نوشتم. اره مثل همیشه، انگشتای بلند و کشیدم رو دکمه های صفحه کلید بالا و پایین می رفت. پدرامو می ساختم و ادامه ش می دادم، آزارش می دادم، به در و دیوار می کوبوندمش بخاطر یک لقمه نون، عزیزانشو ازش می گرفتم، تنهاش می کردم، با عشق کتک خوردنشو شکل می دادم و … یک لحظه کلمه هایی رو صفحه ی ورد نقش بست -چرا انقدر اذیتم می کنی؟
دستام خشک شد، دهنم خشک شد، دنیام یک لحظه از حرکت ایستاد، بزور نوشتم، در حالی که کل بدم می لرزید نوشتم
-تو کی هستی؟
-من؟ من پدرامم.
داشتم قالب تهی می کردم
-پدرام؟؟! امکان نداره!!
-چرا اذیتم می کنی؟ خسته شدم از دوندگی هایی که برای تو خرجش فقط تکون دادن دستات. خسته شدم از تنهایی. از تنها شدن. چرا داری این بلا رو سرم میاری؟
-پدرام؟؟؟!!
-تو داری با من بازی می کنی.دوستم داری برای این که بتونی زجرم بدی!
-ولی ..من نمی دونستم.
-خیلی تنهام کردی.
حالم یکم بهتر شد انگشتامو رو صفحه کلید گذاشتم
-الان دوباره می نویسم. از اول شروع می کنم همه چیو درست می کنم.
-نمی شه؛من داغون شدم دیگه نمی تونی فرقش بدی.
-می تونم.
-نمی تونی به محظ این که یک کلمه حفظ کنی من مردم.
-چیکار می تونم بکنم برات؟ خواهش می کنم بگو.
-تنهام کردی خودت تنهاییمو پر کن.
-چی؟؟؟!!
-من کسی رو ندارم، تو هم عشقی نداری، پس باهم باشیم. تو منو ساختی من تو رو اروم می کنم.
برام عجیب بود. برام جالب بود. از فردا عشق من و پدرام شروع شد، اون برام نوشته های عاشقانه می فرستاد. من می بردمش پارک و سینما و شهربازی. اون به درد و دلام گوش می کرد
♥♥♥