رمان عاشقانه
خلاصه: میگن هیچ آدمی نیست که تو زندگیش مشکل نداشته باشه، میگن زندگی هیچکس بینقص نیست؛ ولی اشتباه میکنن! زندگی من بود. من یه زندگی کامبل بینقص و عالی داشتم؛ من یه مادر مهربون داشتم، پدری که همیشه پشتم بود و برادری که میدونستم تو هر شرایطی میتونم بهش تکیه کنم. انگار زندگیم تا بیست و یک سالگی آرامش قبل از طوفان بود. طوفان؟ آره، طوفان… یه طوفان وحشتناک که همه چیز رو خراب کرد و کوچکترین اثری از اون آسایشی که قبلا داشتم به جا نذاشت…
مقدمه: ثانیه به ثانیه گذشت و من هرگز نخواستم که از تو، از نبودن تو، چیزی را فاش کنم. سعی کردهام که نگذارم از پنجرهی چشمانم نمایان شوی؛ همیشه نبودنت را در خود حبس کردم. مگر گاهی که هوا ابری میشد، و پنجره بارانی… .
من معمولی، تو یه صبح معمولی، خیلی معمولی از خواب پاشدم و به طرف دستشویی خیلی معمولیمون رفتم و بعدش هم خیلی معمولی نشستم سر میز صبحونه و شروع کردم به خوردن صبحونه خیلی- خیلی معمولی. همینطور که خیلی معمولی داشتم صبحونه میخوردم یکهو صدای زنگ در خیلی- خیلی معمولیمون تو خونه پیچید. بلند شدم و خیلی معمولی به سمت آیفون رفتم و چی؟!
اما اون چیزی که داشتم با چشمهای معمولیم توی آیفون معمولی میدیدم، اصلا معمولی نبود!
تو آیفون داد زدم: امیرمحمد خودتی؟!
– پ ن پ! بقال سر کوچهاست. حالا اگه میشه بیزحمت در رو باز کن.
در رو زدم و عین چی هجوم بردم به سمت در و وقتی اومد، خودم رو پرت کردم تو آغوشش.
گفتم: خیلی دلم واست تنگ شده بود داداشی!
-تولدت مبارک آبجی خانوم.
-وای امیر! این بهترین هدیهای بود که میتونستم واسه تولدم بگیرم.
گلی رو که خریده بود، دستم داد.
گفتم: تا بری یه آبی به دست و صورتت بزنی، منم یه چایی معمولی برات میریزم.
-وای دختر تو هنوز دست از سر این کلمه ی معمولی بدبخت برنداشتی؟!
-نچ.
[…] پیشنهاد نودهشتیا دانلود رمان سیرک سلاخی نودهشتیا دانلود رمان یک سال و نه ماه نودهشتیا […]