خلاصه: دختری به اسم باران که توی زندگیش سختی های زیادی کشیده و از اون یه آدم سر سخت ومحکم ساخته… خانوادهی پدریش میخوان بنا بر یه رسم قدیمی اون رو به عقد پسر عموش در بیارن؛ اما باران که علاقهای به این ازدواج نداره، مجبور میشه دست به کاری بزنه که همه ی زندگیش رو تغییر میده
مقدّمه:
تو میآیی.
از دوردست ها…
می آیی و آرام آرام در قلبم نفوذ میکنی…
آنقدر آرام که متوجه آن نمی شوم.
پریشانم میکنی.
روحم را به پرواز در میآوری.
ولی آیا… تو همانی که من میبینم؟
نه.
تو همانی که خود میخواهی.
همانی که من نمیشناسم. تو مانند جادهای هستی که انتهایش با مه غلیظی پوشیده شده است!
تو همانند پاکت نامه ای هستی که هنوز خوانده نشده.
تو برای من…
ناشناخته ترین آشنای زندگی هستی.
آری…
تو…
کلاهی برای بارانی!
صدای جیغ پانته آ روی اعصابم خط میکشه و باعث میشه دستم خط بخوره. با عصبانیت به برگهی زیر دستم زل میزنم و نفسم رو با شدّت به بیرون میفرستم.
از پشت میز بلند میشم و طرف در اتاقم راه می افتم… در رو باز می کنم و با چهره ای برزخی نگاهشون می کنم! سحر جزوهی پاره شده ای رو توی دستش گرفته و با جیغ به پانی حمله می کنه؛ پانی هم با ترس داره از زیر دستش فرار می کنه…
دندونهام رو روی هم فشار می دم و با صدای بلندی می گم:
– بسه دیگه! خجالت بکشین. چرا مثل سگ و گربه به جون هم میفتین؟
پانی با مظلومیّت نگام می کنه و می گه:
– از کجا فهمیدی من همون گربهی ملوسم که دل همه رو می بره؟
و لبخندی به پهنای صورتش می زنه! پوزخندی می زنم و می گم:
– اتفاقا تو همون احمقی هستی که پاچهی همه رو می گیره!
لبخند روی لباش می ماسه. سحر پقی می زنه زیر خنده و می گه:
– قربون دهنت!
رو به اون می گم:
– تو هم همچین موجود قابل تحمّلی نیستی… مثل همون گربهی لوسی هستی که به خاطر هر چیز مسخره ای رو همه پنجول می کشه.
با ناراحتی جزوه رو بالا میاره و می گه:
– این چیز مسخرهایه؟
شونهای بالا میندازم و می گم:
– اینو دیگه باید از پانی بپرسی.
میخ نگاهش رو تو چشمهای پانی فرو می کنه و می گه:
– اتفاقا داشتم همین کارو می کردم.
و بعد در حالی که یقه ی پانی رو گرفته اون رو کشون کشون به سمت اتاقش می بره. خنده ام می گیره و سر جام برمی گردم؛ اما چشمم به برگهی جوهری شده میفته و آه بلندی میکشم. از دست این دو تا! دستم رو زیر چونه می زنم و توی خاطرات غرق می شم.
بچگی هام رو به یاد میارم که یواشکی از خونه بیرون می رفتم و با پانی و سحر بازی می کردم؛ بعدم که بر می گشتم خونه از ترس؛ پشت سر عمو پنهان میشدم تا زن عمو نتونه دعوام کنه.
با صدای زنگِ در از خاطرات کودکیم بیرون میام. از جام بلند می شم و بعد از پوشیدن لباسهام به سمت در می رم؛ اون رو باز می کنم و با چشمهایی گرد شده به فردی که پشت دره خیره می شم…
نگاه خشمگینی بهش میندازم.
عینک آفتابی خودش رو برمی داره و با چشمای مشکیش بهم زل می زنه.
پوزخندی می زنه و می گه:
– میتونیم تا فردا صبح همین طوری بهم خیره بشیم؛ اما اگه میشه درو باز کن و انقدر وقت منو نگیر!
– لطفا خودتونو معرّفی کنین! همین طوری که نمیتونم درو باز کنم بذارم بیاین تو.
با عصبانیّت بهم نگاه می کنه و می گه:
– نیازی نمیبینم که خودمو معرفی کنم؛ درو باز کن.
با اخمهایی در هم میگم:
– درو باز نمیکنم تا نگین که کی هستین. اومدین در خونهی سه تا دختر بعد انتظار دارین درو باز کنم؟