دانلود رمان هجده سالگی نودهشتیا
دانلود رمان هجده سالگی نودهشتیا
خلاصه: در اوج حس کردن زیباترین احساس دنیا، شده ناگهان سیلی دردناکی بر جانت بنشیند؟ ترک شدن و روی دست دنیا ماندن، از آن سیلیهاست. آن هم بی هیچ دلیل و منطقی.
یک شب، در حضور آرامش آرام میگیری و صبح فردا در دستان آشوب سرنوشت چشم میگشایی. در دوران گم میشوی؛ اما زمان تو را با هجده سالگیات آشنا میکند. این قصه، داستان هجده سالهایست که بهدنبال گمشدهاش میگردد. گم شدن دیگری اما، بهانهای میشود برای پیدا کردن خودش! آدمها! مگر چقدر زندهایم؟
بگذارید گم شدهام را پیدا کنم تا دیر نشده.
«و شاید به قول لیلی داستانم، این قصه را هم باید باکمی عسل خواند!»
*سخن نویسنده:
برای نوشتن حرف تکراری نیومدم!
قضاوت از صفحات ۳-۲ به بعد!
“باتشکر از سمیرای عزیز،بابت شعرقشنگش”
مقدمه:
مثال درد بیدرمان، مثال سردی زندان
میان فصل دلشوره، میان حکم یک فرمان
میان بچگی و درد، میان رفتن یک فرد
دلت تنگ میشود گاهی… نمیدانی دلیلش چیست؟
دلت انگار غم دارد میان بیکسیهایت
میان دست خالیات و فصل هجده سالهات
میان فصل آزادی و تو گم گشته، سرگردان
بهدنبال دلیلی سخت، بهدنبال لبی خندان
نمیدانی کجا هستی؟ به که با عشق دلبستی؟
نمیدانی که دستهایت رها شد در پس سختی
شاید با دلیلی سخت رها گشتی و جا ماندی
شاید آخر این راه با عشق همنوا ماندی
شاید آخر این راه طمع تلخ گس دارد
شاید رفتنش سخت است و میگویی نفس دارد…
برشی از متن رمان
آدم تو زندگی خیلی چیزا رو از دست میده مثل زمان که میگذره، مثل عزیزای زندگی، مثل هیجده سالگی و تلختر از همه، احساساتی که دیگه هرگز تجربه نمیکنه ….
یک دست به کتاب و با دست دیگر تاب را هل میدهم.
تا میآیم غرق در کلمات کتاب شوم و در عمق داستان شناور، صدایی میآید.
– الی محکمتر، محکمتر!
بدون اینکه سرم را از کتاب بیرون آورم، دوباره باتوان بیشتر تاب را هل میدهم. صدای جیغش به آسمان میرود.
– الی محکمتر.
باز هم هُلِ محکمتری به تاب میدهم.
– الی.
بدون آنکه منتظر ادامه حرفش باشم، سرعت تاب را بیشتر میکنم.
– الی.
سرعت تاب را بیشتر میکنم.
– الی!
بیشتر.
– الی!
و بازهم بیشتر.
با بیرون آمدن «الی» بعدی از دهانش، پوف بلندی میکشم. کتاب را میبندم و با لحنی شاکی میگویم:
– بسه دیگه لیلی! خستهم کردی چقدر هل بدم؟
با لحن شیرین کودکانهاش، همانطورکه از ترس زبانش بند آمده میگوید:
– بسه تو روخدا هل نده دیگه! الی تو روخدا نگهش دار الی. نگهش دار!
بهآرامی تاب را متوقف میکنم.
لیلی نفس عمیقی میکشد و آرام که میگیرد، با اخم مشتی به بازویم میزند و غرولندکنان میگوید:
– به محبوبهجون میگم داشتی من رو میکشتی. اصلاً دیگه من رو هل نده. برو کنار دیگه نمیخوام با تو بازی کنم. همهش من رو اذیت میکنی، نمیخوام!
آخ که چقدر موقع غر زدن، این موجود کوچکِ دوستداشتنیِ من خوردنی میشود!
بوسهی پرسروصدایی روی گونهاش میکارم و میگویم:
– کی خواست تو رو بکشه آخه؟ حواسم تو کتابم بود ببخشید عزیزدلم.
نفس عمیقی میکشد. متوجه کتاب در دستم که میشود، میپرسد:
– همدیگه رو پیدا کردن؟
– کیا؟
– همونا که قصهش رو داری میخونی دیگه. همونی که واسهم تعریفش کردی.
– آهان!
نفس عمیقی میکشم و با حسرت میگویم:
– وقتی هم رو پیدا کردن که دیگه دیر شده بود.
با صدای گرفتهای پاسخ میدهد:
– نمیخوام، از قصههای غمگین بدم میاد.
– اینجوریه دیگه، بعضی قصهها تلخن.
لبخندی روی صورتش مینشاند و گویی که چیز جدیدی را کشف کرده باشد، با ذوق میگوید:
– خب عسل بخور و بخونش!
[…] پیشنهاد نودهشتیا دانلود رمان کلاهی برای باران نودهشتیا دانلود رمان هجده سالگی نودهشتیا […]