مرد از فشار زندگی پشت ماشین نشسته بود و بی هدف رانندگی می کرد و ناسزا بار آن زندگی بی در و پیکر می کرد.
حال اسفناکی داشت، چشمانش گویی جایی را نمی دید که دختر دست فروش کنار خیابان را زیر کرد.
گویی تازه به خود آمده بود که دختر را تا بیمارستان رساند و داستان از حوالی صورت همان طفل معصوم شروع شد…
پیشنهاد ما
بخشی از داستان:
سرم رو خم میکنم و خیلی جدی میگم:”هومن…این قدر سربالا حرف نزن…الان تکلیف من چیه؟باید برم…بمونم؟این بچه
جِقله هم که تا میگم..ننت کو،بابات کیه…میره رو سایلنت….!لا اله االله…..من باید برم به زندگیم برسم؟یا نه؟….یه شبه که نرفتم
خونه..خواب و خوراک نداشتم…..تازه شَم…میخوام…”
هومن سریعا جواب میده:”میخوای بری شمال…چند روز ؟چند ماه؟ …تا کی میخوای فرار کنی…اردشیر؟ها؟نمیتونی که تا ابد
…با زندگیت بجنگی….این راهش نیست مرد….”
سریع ببر میگردم و میگم:”راه و رسم زندگیم و خودم میدونم…تو فقط این یه بار مردونگی کن…پول بیمارستانه این بچه رو
حساب کن….بعدا از خجالتت در میام…..”
هومن شاکیانه صداش رو میاره پایین و میگه:”تو پول بیمارستان رو نداری بدی…اونوقت میخوای واسه من بری
شمال…ددر…دیدور؟”
عصبی میشم و داد میزنم:”دارم…دارم…ولی باید نگه دارم واسه شمال..سفره و هزار تا اتفاق….”
هومن با پوزخند جواب میده:”که یکی دیگه رو همین جوری زیر بگیری؟اردشیر…بشین دو دقیقه منطقی فکر کن…ببین چاه
چیه…راه چیه….صلاح چیه….کجا باید پاتو بزاری….ببین کجا رو کج رفتی که الان این حال و روزته….”
پوزخندی میزنم و میگم:”برادره…من ..این زندگی ای که ما دیدیم از اول پره چاله چوله بود…..”