دانلود رمان apk خلاصه: زیبایی عشق به ورود بیصدای آن است. علائمی مثل تب در غیاب و لرز در حضور او، نشانههایی کوچک از این دنیای ماورائیست. تمامشان را به جان خریدم. عشق برای من، و درد و عذابش هم از آن من بود. اما نهایت این بازی شوم و شیرین، چه خواهد بود؟
برشی از متن رمان
بهرنگ رفت و مدینهی همیشه دلواپس رو کرد سمتِ دلنواز. دخترش داشت به غذای روی گاز ناخنک می زد و چه قدر چهره اش به روز های جوانی او شباهت داشت.
– یه زنگ بزن ببین ساوان کجا مونده. شب عموت بیاد ببینه باز دیر اومده قیامت به پا می کنه.
دلنواز سر تکان داد و داشت قاشقی از قرمه سبزی به دهان می برد که مدینه داد زد:
– با تو بودما.
ترسید، قاشق را فوت نکرده به دهانش برد و سوخت. جیغ کشید:
– آی مامان سوختم هی ساوان کجا موند ساوان کجا موند… زنگ می زنم دیگه… یه دقیقه وایسی چی میشه مگه؟!
اخمش، عصبانیتش، صورت گرد و چشم های درشت دخترش، قاب قشنگی بود. خندید، آرام…
انگار که غنچهی لبخند به سرعت برق و باد آمده و رفته باشد.
دلنواز به دنبال تلفن همراهش از آشپزخانه بیرون رفت و مدینه غر زد:
– آساره چرا نمیاد پس؟!
انگار که آب ریخته باشند رویِ آتش خواهر شوهر بودنِ دلنواز بعد برداشتن گوشی، پا تند کرد سمتِ
آشپزخانه و به اپن تکیه داد:
– آساره خانوم مهمون ماست آخه، خدا نکنه یه ذره زودتر بیاد دستش بخوره به سیاه و سفید خونهی ما.
مدینه می خواست پیاز داغش را زیاد کند، لب برچید و گفت:
– دیدی؟!
دلنواز با حرص گفت:
– آره مامان خانوم، من دیدم، یکمم شما بیین. چپ نری راست بیای عروستو بکوبی وسط فرق سر من.
مدینه خندید، دلنواز از ته دلش عصبانی می شد. همهی اهالی خانواده اش، به هر شکلی که می توانستد مادرش را اذیت می کردند. ساوان با دیر آمدن هایش، بهرنگ با سر به هوا بودنش، آساره با توقع های بیش از اندازه و زن عمو با زخم زبان زدنش و واکنش مادرِ آرامش فقط سکوت بود و مهربانی.
گوشی ساوان زنگ خورد و چه عجب که بعد از سه چهار تا بوق جواب داد.
– جانم؟!
آدم شده بود، جانم می گفت و ادب را رعایت می کرد. اینطور وقت ها بهرنگ می گفت ” باز این کره خر رفته پیش دوستدخترش”.
دلنواز که از دست زمین و زمان شاکی بود تشر زد:
– ساوان میدونی که امشب مهمون داریم، عموت اینا می خوان بیان. دیر بیای، بد موقع بیای صدای عمو رو سر مامان در بیاری خودم می گیرم تا می خوری می زنمت، خب؟!
ساوان با بیخیالی ذاتی اش گفت:
– چشم خوشگلم.
چشم هایش از فرط تعجب تا آخرین درجه باز شدند و ساوان انگار که بخواهد آن سمت تلفن کسی را دست به سر کند یا برایش فیلم بازی کند ادامه داد:
– آره، حتما مهمونی شب ردیفه.
تلفن را قطع کرد و زیر لب گفت:
– معلوم نیست پیش کدوم خری هست اینطوری…
سر بلند کرد و با دیدنِ اخم مادر حرف توی دهانش ماسید. آب دهانش را قورت داد و گفت:
– گفتی برم تو حیاط چیکار کنم؟!
مادرش که از آن وقت تا به حال مشغول پاک کردن حبوبات بود، لوبیایِ تویِ دستش را پرت کرد سمت دلنواز و گفت:
– ری گورِتَ گم کِنی*
عالیهههههههههه ❤️