دانلود رمانشکار خون آشام از تیم اوروک به صورت pdf, اندروید لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
بعد از اتفاقاتی که در عمارت هالووید افتاد گـیرا و دوستانش به دنبال کایلا و فرار از خون آشام ها، سر از کوهستان کامبریا در می آورند.
طی این مدت به خاطر خون آشام ها که هر حرکت شان را پیش بینی میکنند، اعتماد میان گـیرا و دوستانش خدشه دار می شود.
گـیرا سر از صومعه ای ویران در ارتفاعات کوهستان، دریاچهای اسرارآمیز و غارهایی زیر چشمه در می آورد و در این میان، باید ارتباط بین خون آشام ها و مادرش، و ارتباط میان کایلا و ایزیدور را کشف کند…
همچنین درگیر بازی ای احساسی با لوک و پاتر میشود.
در میان تمامی این اتفاقات گیجکننده، گـیرا کم کم تغییر میکند و این تغییر او را میترساند.
ولی وقتی از دوستانش کمک میخواهد، متوجه می شود تنها مادرش است که می تواند حقیقت را نشانش داده و به سوالاتش پاسخ دهد…
از زیر سایهها بیرون آمدیم و در زیر بارانی که به سطح جاده برخورد میکرد و داخل جدول کنار خایابان میبارید و چلپ چلپ کنان داخل آب گذر میریخت؛ مورفی را دنبال کردیم. آن سوی خیابان یک پارک قرار داشت و پشت سرش انبوهی از درختان که با وزش باد به عقب و جلو تکان میخوردند. به سمت پارک رفتیم، مورفی علامت داد که خم شویم و ما هم تا جایی که ممکن بود در کنار سرسره و چرخ و فلک خم شدیم. تابها به سمت عقب و جلو تاب میخوردند جوری که انگار ارواح کودکان مرده روی آنها بازی میکردند. ایزیدور مانند یک حیوان هوا را بو کشید و گفت : « چند تا ماشین دارن این سمتی میان .» حلقهی آویخته به ابرویش در نور ماهی که از میان ابرها میتابید، میدرخشید. پاتر گفت : « . هیچ ماشینی نمیاد » ایزیدور اهمیتی به حرف پاتر نداد و برگشت و به من نگاه کرد. « ماشین پلیس… دو تا هستن. میتونم بوی موتور دیزلشون رو استشمام . کنم» پاتر حرفش را قطع کرد : « اگه اینجور بود پس باید آژیر و چراغی … هم در کار میبود » لوک رو به او گفت : « . نه اگه بخوان بی سر و صدا نزدیک شن » مورفی با خودش زمزمه کرد : « چرا باید بخوان بی سر و صدا نزدیک ؟ شن؟ چرا اینکارو میکنن ایزیدور در جوابش زمزمه کرد : « . که ما فرار نکنیم » پاتر با نگاهی غیر دوستانه به او خیره شد و گفت : « چقدر خوبه که ! تو رو اینجا داریم تا اینجور چیزا رو برامون توضیح بدی » مورفی به پاتر گفت : « این بچه رو ول کن .» و به ماشین پلیسی که با فاصلهی بیست فوتی از جایی که پنهان شده بودیم در خیابان پارک کرد، نگاه کرد. همانطور که ایزیدور گفته بود آژیر ماشین پلیس خاموش بود. به خیابان تاریک نگاه کردم و یک افسر پلیس زن را دیدم که از ماشینش خارج شد. وقتی یقهی کتش را بالا کشید دوباره به یاد آوردم که چقدر دلم برای پلیس بودن تنگ شده است. میدانستم که دیوانگیست .چرا باید دلم برای گشت زدن با ماشین گشت زنی در شبهای سرد و مرطوب تنگ میشد؟ چون هرگاه که با همکارت برای گشت زدن میرفتی نمیدانستی چه چیزی در گوشه و کنار خیابان انتظارت را میکشد. و من از این جنبهی کارم خوشم میآمد. از نشان سرشانهی آن پلیس متوجه شدم که یک گروهبان است. هلیکوپترهایی که مثل یک گله زنبور بالای سرمان پرواز میکردند و سر و صدا میکردند از محل دور شدند، ایزیدور نفسی از سر آسودگی کشید و صدای سوت مانندی بخاطر خروج هوا از میان دندانهایش، بلند شد. حالا که هلیکوپترها رفتند میتوانستم صدای صحبت کردن آن پلیس را داخل بیسیمش بشنوم. میخوام محوطه رو ببندم ولی نیروی کافی برای کشیدن نوار دور
جلد اولشو بیشتر دوست داشتم