خلاصه: مهراب پسر شهرام هخامنش _ یکی از سرشناسان متمول جزیره کیش _ بعد از سالها دربه دری اومده که انتقام مادرش رو بگیره . او با نقشهای از پیش تعیین شده وارد زندگی پرنیا ، دختر شهرام میشه . پرنیا که نمیدونه مهراب برادرشه در تب و تاب دلباختنه !
اما در این بین آنیتا دختری که از بچگی با مهراب بزرگ شده از نقشه ی شومش باخبر میشه و ...
برشی از متن رمان
آرش سر قولش ماند و آن شب هر طور شده خودش را به من رساند و وقتی که با قلبی تپنده و آشوب در حیاط را در آرام ترین حالت ممکن باز کردم با چشمانی نگران و منتظر پیش رویم ایستاده بود .یک پلیور یشمی رنگ تنش بود با شلوار جین مشکی. مرا که دید با لبخندی از سر آسودگی دستش را به سمتم دراز کرد که ساک را ازم بگیرد .
_همه چیزای مهمت رو برداشتی؟
من هم که با دیدنش قوت قلب گرفته بودم با گفتن
_آره .
ساک را دادم دستش و لحظه ی آخری که می خواستم با هیجاناتی فروکش کرده در را پشت سر خود ببندم همراه با مکث و تعلل یک نگاه تلخ و دردمندانه به خانه ی ویلایی خاله دلارام با نمای آجری دوطبقه اش انداختم .حیاط چندان بزرگی نداشت .در حد جا شدن یک تویوتا کمری بود و یک باغچه ی کوچک که شوهرخاله از سر بیکاری هر روز بیلش می زد و توش چندتایی گل سرخ به چشم می خورد و یک درخت بید مجنون هم توش سایه انداخته بود! در مقایسه با حیاط بزرگ خانه ی سابق ما حیاط خلوتی بیش نبود .
یادم به روزی افتاد که از سر اجبار و ناچاری مقدر شد موقتا تحت سرپرستی خاله دلارام قرار بگیرم که از بین تمام فامیل پدری و مادری تنها کسی بود که برای کفالت من داوطلبانه اعلان آمادگی کرده بود .هرچند این مهربانی و خیرخواهی خیلی ریاکارانه و حساب شده به نظر می رسید .انگار که برای خودشان نقشه هایی داشتند
–مثل دختر خودم مواظبشم !
ولی بعد معلوم شد که میخواستند مرا لقمه بگیرند برای پسرشان پیمان! که نیمی از سال را معتاد بود و نیمی دیگر را در ترک ! اما توی آن بحران و کوران سرنوشت که دست یاری دیگری نبود و لطف کس دیگری شامل حالمان نشد باز هم خودش غنیمتی بود .
آن هم درست وقتی که دایی ها خود را با بی خیالی کنار کشیده بودند و ترجیح دادند که با سرزنش کردن بابا دست پیش را بگیرند و عموها پیغام فرستاده بودند که
–هرموقع فرخ خودش گفت و رضایت داد ما حرفی نداریم .بدون اجازه ی اون ما مسئولیت دخترش رو گردن نمی گیریم .پس فردا یه طوری بشه میاد یقه ی ما رو می گیره که کی گفت آنیتا رو ببرید پیش خودتون ؟
حتی من هم با سن و سال کمم می دانستم که این ها همه اش بهانه است .آن ها می دانستند که بابا حتی اگر پشت میله های زندان هم باشد غرورش به او اجازه ی منت کشیدن و رو انداختن به این و آن را نمی دهد.
به خاطر رقابت و کدورت ها و کینه های قدیمی و حل نشده ای که همیشه میان برادرها بود و من ازشان سردرنمی آوردم وقتی بابا ورشکست شد و با کوهی از قرض و بدهی به زندان افتاد آن ها خود را کنار کشیده و یک گوشه بی خیال به تماشای کشتی به گل نشسته ی زندگی مان نشستند که به قول باباخان بدبختی ما دامنشان را نگیرد.
آن روز در عین شوک و حیرانی چه احساس حقارت و سرخوردگی عمیقی با من بود و خشمی که نمی دانستم آن را کجای دلم پنهان کنم که کاری ندهد دستم .
-هی! آنی ! پس چرا نمیای بریم ؟ به چی زل زدی ؟
با صدای آرش به خودم آمدم . قلبم داشت از تداعی آن چه از سر گذرانده بودم تیر می کشید… بی آن که برگردم و نگاهش کنم با صدای آرامی گفتم
– هیچی .
لبخند پریده رنگ روی لبم حکایت از ناگفته هایی داشت که باید توی دلم خاکشان میکردم . آرش منتظر حرکت من بود و من در را نه فقط به روی آن خانه که انگار به روی تمام روزها و شب ها و خاطرات ناخوشایند و مرارت باری که آن جا گذرانده بودم و سرنوشت اجباری ام بستم .