رمان جدید عاشقانه
خلاصه: سردار مردی سی و یک ساله ست که برای یه کینه ی قدیمی به خانواده کامیاب نزدیک شده. آهو که عضو این خانوادهست. دختر نوزده ساله ای که با معصومیت و قلب مهربونش قربانی کینه ی سردار میشه. سرداری که با دوست جذابش برای دخترک قصه ی ما تله گذاشتن، یه تلهی بزرگ برای نوهی حسین علی خان کامیاب که روی ناموسش قسم میخوره. بریم ببینیم سردار بیرحم ما دلش میاد با آبروی آهوی دلبرمون اینجوری بازی کنه یا اینکه…؟
مقدمه: هیچ آدمی، آدم دیگر نمیشود. عمر باختهها در حسرت عمر دیگران میسوزند. همانطور که خودشان قربانی شده اند، دیگران را هم نابود میکنند. با حرفهای قشنگ، وعده های فریبنده، سلیقههای یکنواخت، زبان بازی و همهاش دروغ! ظاهر دروغ، زیباییهای دروغ؛ و ما چه کودکانه فریب میخوریم.
” عباس معروفی “
برشی از رمان:
_آقا دستم به دامنت… من زن و بچه دارم.
پایین برگه را مهر میزند. زونکن را میبندد و بعد از هول دادنش، لبتاپ را باز میکند.
_هیچ راه درآمدی ندارم آقا. دخترم دم بخته.
کلیک راست میزند و بی توجه به ناله های مرد، پوشهی مد نظرش را باز میکند:
_وقتی اون پرونده رو برمیداشتی یادت رفته بود؟
مرد با چهره ی داغان و ملتمس به میز بزرگ ریاستش نزدیک تر میشود:
_چی آقا؟ به جان بچم من نمیدونستم توش چیه!
از پوشه خارج شده و سراغ باکس ایمیل هایش میرود: صندوق!
بدون اینکه حتی یک اخم بر چهره اش بنشاند، میتواند قدرت و جذبه اش را به رخ بکشد. چیزی که اصلا به آن فکر نمیکند و خواه نا خواه، در دید رأس همه قرار میگیرد. مرد با شانههای افتاده، نگاه آخرش را به چهرهی سرد و عاری از احساس رییسش میدوزد و چشم میگیرد. گیر افتاده است و خودش هم میداند هیچ کس از چنگال این مرد قسر در نمیرود. برود خدایش را شکر کند که فقط اخراج شده است. سجده ی شکر به جا آورد که این مرد، اینقدر ساده از آن موضوع چشم پوشی کرده است.
مرد خطاکار از اتاق ریاست خارج میشود و قبل از اینکه در به طور کامل بسته شود، کسی داخل می آید. ابروهایش به هم نزدیک میشنود و ایمیل بعد را باز میکند: هیچ وقت نمیتونی اون در رو ببینی.
_دست بردار… این بیچاره رو چرا اخراج کردی؟
سکوتش ادامه دار میشود و کم کم کیان را کلافه میکند.