خلاصه: رمان درمورد دختری به اسم دلآرام که توی روستا زندگی میکنه که برای خرج عمل مادرش مجبور به کارکردن در عمارت ارباب روستا میشه. ارباب روستا یه پسر ۲۸ ساله است که فقط پی خوش گزانی خودش است و توی کارش خشن و بسیار زور گو هستش. جوری که تمام روستا از ارباب وحشت دارند و اسم ارباب آرشام هستش که یه برادر به اسم آرسام داره…
برم بخونم ببینم چطوره بعدا نظرم رو میگم