آینور که هنوز وجود آیلار را هضم نکرده بود دستی بر صورت آیلار کشید و گفت:
-تو اینجا چیکار می کنی؟
آیلار با شیرین زبانی دست هایش را دور گردن یزدان حلقه کرد و گفت:
-می خوایم خونه ی آتاجان جشن تو و یزدانو بگیریم دیگه…
هرچند بغیر از من ،مامان،بابا،داداش،ماه منیرجان و آتاجان کس دیگه ایی نیست ولی خوب آتاجان گفت بعد مرگم می تونین جشن خوبی بگیرین.
آینور اخمی کرد و گفت:
-این چه حرفیه که می زنی آیلار؟
آیلارکه از همان اخم آینور فهمیده بود چه حرف زشتی زده است سرش را با ناراحتی به زیر انداخت و با همان لحن کودکانه زمزمه کرد:
-خوب خودتون گفتین.
حتی خود آتاجان هم می گه.می گه تا قبل از اینکه من بمیرم باید صیغه ی عقدپسرمو بخونم تا روح دخترم درارامش باشه…
اصلا روح یعنی چی یزدان جونم؟
یزدان نفسش را با پریشان خاطری بیرون فرستاد و آیلار را کمی در دستانش جا به جا کردم و گفت:
-خیلی خوب بسه دیگه آیلارجان به اندازه ی کافی سوپرایزمو بهم زدی.
آیلار پوفی کرد و سرش را برروی سینه ی یزدان قرار داد و گفت:
-از دست من ناراحت نباش یزدان جونم.خواهش می کنم.
یزدان لبخند محوی زد و با چشمانش به آیلار اشاره کرد و رو به آینور گفت:
-اگر توهم مثل آیلار اینطوری زرتو زرت تو بغلم می پریدی من دیگه هیچ غمی نداشتم.
آینور نفسش را با کلافگی بیرون فرستاد و چیزی نگفت.
-بریم دیگه خیلی معطل کردیم.
آینور لبخند مضطربی زد و با یزدان هم قد شد.به محض داخل شدن در ویلای بزرگ آتاخان، آیلار را برروی زمین گذاشت و او همانند پرنده ایی درقفس به سمت مادرش پرواز کرد و جیغ زنان گفت:
-عروس و دوماد دارن میان.
یزدان نیم نگاهی به آینور انداخت که با لبخند عمیقی به خانواده اش خیره شده بود.
یزدان ناخودآگاه سرش را آهسته نزدیک لاله ی گوش آینور برد و آرام طوری که فقط او بشنود گفت:
-بهت گفتمکه تو یه قدم برای من بذاری من صدقدم به سمتت پرواز میکنم.
آینور سرش را به تاکید حرف یزدان آرام تکان داد.
– بذار همه چیز بگذره.خودم برات یه عروسی مفصل می گیرم.درست همونی که خودت آرزوشو داشتی.
آینور با مهربانی به سمتم برگشت و زمزمه کرد:
-همین اینکه پدر و مادرم رو اوردی اینجا برام کلی ارزشمنده.
یزدان خواست بگوید ارزش تو خیلی بیشتر از این حرفاست که مخفیانه در خانه ی پدری مادرِمرحومم تنها صیغه ی عقدی ساده خوانده شود ،آن هم به خاطر اینکه آتاخان در بستر بیماری است وآرزو دارد قبل از مرگش مارو به عقد هم در بیاورد .
امانمی دانست چرا باز تنها در چشم های معصومش خیره شد و لب به سکوت بست.
-بابا خسته نشدین از بس جلوی در ایستادین؟ما که زیر پامون علف و یونجه دراومد.