خلاصه: من پا در راه دشواری نهادم. در راه مونس بودن برای مردی که عجیب بود و نبود، از خودم، وجودم و تمام هستیام خرجش کردم. من خواهان آنم… که انیس دل تو باشم!
ضربهی پریسا خانم، زیادی کاری بود. انتظار داشت حکم به دوریشان بدهد اما نه اینقدر دور!
فکر میکرد بخواهد دخترش را به خانهی خودش ببرد. همان هم سخت بود اما باز هم امید داشت که هرروز موقع رفت و آمدهایش از دانشگاه، همراهیاش کند و دل تنگش را کمی آرام نماید. رفتن او به آن سر دنیا، ته نامردی بود.
– چی شده مرتضی؟ باز فشارته؟
لحن زیادی نگران مهناز، او را به خود آورد. سعی کرد لبخند بزند.
– نه عزیزم، نگران نباش. فقط امشب یه کم خسته شدم. یه آب به دست و صورتم بزنم، حالم خوب میشه.
عزیزمی که گفت، از روی بیحواسی نبود، بیشتر زنگ هشداری بود برای زنی که به خیال خام خودش آمده بود او را از عشقش جدا کند و در این راه از خودش هم کمک میخواست.
در سرویس بهداشتی را که پشت سرش بست، تازه توانست نفسی بکشد. چقدر هوای خانه برایش سنگین شده بود.
چند مشت آب میتوانست کمی از حرارت خشمی که به جانش ریخته بود، بکاهد.
چند نفس عمیق کشید و لحظهای خیرهی تصویر خودش در آینه ماند. قطرات آب روی صورتش میچرخید و از زیر چانهاش، داخل روشویی میچکید.
چهرهی بدی نداشت. یعنی آنقدر زیبا بود که پیش چشمان دشوار پسند مهناز، قبول بیفتد. این را بارها از خود او شنیده بود.
همان وقتهایی که او را به دانشگاه میرساند و وقتی نگاه دختری خیرهاش میشد، مهناز دندان به هم میفشرد و میغرید که حاضر است با ناخنهایش، چشمان هیز او را بیرون بیاورد. میگفت و خبر از آتشی که به دل عاشق مرتضی میانداخت، نداشت.
کنار چشمانش از تصور آن لحظهها چین خورد. خودش را دلداری میداد که مهناز آدم گذشتن از او نیست. از سرویس بهداشتی با حالی به مراتب بهتر از قبل، خارج شد.
انگار مهناز و پریسا خانم هم حال بهتری داشتند که صدای خندهشان کل خانه را برداشته بود. مهناز که متوجه حضور او شد، سر از گوشی دستش برداشت. دست به طرف او دراز کرد و گفت:
– بیا، بیا مرتضی این عکس رو ببین، این رو خالهم فرستاده.