خلاصه: سری “استیج دایو” مجموعهای چهار جلدی و جذاب راجع به یه گروه معروف راک آمریکاییه.که تو هر جلد به یکی از شخصیت ها میپردازه و حالا تو جلد یک میخونیم:
اِولِن توماس برای جشن تولدش همراه با دوست صمیمیش،لورن، به وگاس جنجالی میره.هیچوقت فکرشو نمیکرد که فردای تولد بیست و یک سالگیش، خمار و گیج توی حمام و چشم تو چشم مردی نیمهپوشیده و جذاب، بیدار بشه. اوه، تازه متوجه یه انگشتر الماس چند قیراطی توی دستش هم میشه.شب تولدش چه اتفاقی افتاده؟ این مرد جذاب که دستاش پر از تتوئه، کیه؟یه انگشتر الماس توی انگشت حلقهاش چی کار میکنه؟
– باید چیزی بگیریم بخوری. میخوای کمی تست یا چیز دیگهای سفارش بدم؟
فکر غذا جالب نبود.
– نه.
حتی قهوه هم جالب نبود؛ درصورتیکه قهوه همیشه برام جذاب بوده. وسوسه شدم که یه لحظه جهت اطمینان خودمو چک کنم اما به جاش دستمو تو موهای کثیفم کشیدم و به سمت چشمام بردم.
– نه من… ایی.
چیزی به موهام گیر کرد و پوست سرمو کَند.
– لعنتی.
– صبر کن.
دستشو بالا آورد و با دقت منو از شر هر کوفتی که گیرم انداخته، رها کرد.
– بفرما در اومد.
– ممنونم.
چیزی توی دست چپم برق میزد و توجهمو جلب کرد. یه حلقه، اما نه هر حلقهای. یه حلقهی خیلی زیبا و گرونقیمت. زیرلب گفتم:
– خدای من.
این نمیتونست واقعی باشه. زیادی بزرگ و خفن بود. سنگی با این وزن خیلی قیمیتی بود. مات و مبهوت بهش خیره شدم. دستمو چرخوندم که توی نور بدرخشه. حلقهی زیرش ضخیم و محکمه، سنگش پر تلالو بود و میدرخشید، مثل اینکه واقعی بود.