پس اسمش هم عماد بود!
استاد عمادِ جاوید.
زل زده بود به پونه و با یه لبخند مرموز نگاهش میکرد
از اون لبخندا که میگفت:
‘حالت و گرفتم دانشجوی عزیزم’
و پونه هم بدتر از من خودش رو با در و پنجره و خودکار توی دستش مشغول کرده بود!
طوری که انگار توی جهان هیچ چیز به جذابیت اجزای کلاس نبوده و نیست!
با نشستن استاد جاوید،پشت میز مخصوصش پونه نفس عمیقی کشید:
_ گوشاش خیلی تیزه!
سری به نشونه ی تایید تکون دادم:
_ پس ساکت باشیم بهتره
و بعد از این حرف دیگه پونه هم چیزی نگفت و درس امروز شروع شد.
آناتومی بدن انسان درسی بود که از حالا با این استاد به ظاهر مغرور شروع میشد.
استاد درس میداد و حالا دیگه کوچیک ترین توجهی نه به من داشت نه پونه!
انگار یه موجود دیگه بود…!
حداقل تو این دانشگاه که همه ی استادهاش یا سن بالا بودن یا اگه سنشونم مناسب بود تیپ و قیافه ای داشتن که ازش چیزی نگم بهتره!
محیا داودی عزیز بهت یعالمه تبریک می گم. می دونم که نوشتن یه رمان چه تلاشی می خواد و چه لحظاتی هست که باید کلی به خودت انگیزه بدی که کتاب رو تموم کنی. امیدوارم بازم ازت رمان های عالی بیشتر بخونم. منتظرم قوی ادامه بده
عالیییییییییی بینظیر
سلام رمان خوبی بود بازم از این نویسنده بذارین ممنون
من از جلد رمان بیشتر از خود رمان خوشم اومد
سلام.وبسایت جالبی دارید.خیلی زحمت میکشید بابتش و ازین بابت کمال تشکر رو دارم
منتظر اثار جدید نویسنده هستم
محیا داودی عزیز بهت یعالمه تبریک می گم. می دونم که نوشتن یه رمان چه تلاشی می خواد و چه لحظاتی هست که باید کلی به خودت انگیزه بدی که کتاب رو تموم کنی. امیدوارم بازم ازت رمان های عالی بیشتر بخونم. منتظرم قوی ادامه بده