رمان اکشن خلاصه: میان جا گذاشتن حواسم در ایستگار زندگی آمدی و من دیگر سوار قطار زندگی نشدم. چه خوب که تا پایان عمر همینجا با هم متوقف شویم و به گذر روزهای کسالتبار مردمی که عاشق نیستند بخندیم. اما من که درد زیادی دارم، گونهام کبود از دست خشونت زندگیست و نمیدانم… پایان این قصه چه خواهد شد!
برشی از متن رمان:
یک برگ دستمال کاغذی از جعبه روی میزم بیرون کشیدم و روی ابروم گذاشتم، تازه به سوزش و ذق ذق افتاده بود. کولهی مدرسمو از کنار تخت برداشتم، کیفمو سر و ته کردم و تمام لوازمم روی تخت ریخت ، یک مانتو و شال از کمدم بیرون کشیدم و با همون شلوار ورزشی مشکی که کنارش سه خط سفید داشت؛ پوشیدم.
یه دست لباس راحتی هم توی کولهام گذاشتم. مقنعه مشکیمو که روی زمین افتاده بود برداشتم و سریع سرم کردم. بازم حرکت و گرمی خونُ روی ابروم حس کردم، دوباره یه دستمال برداشتتم و درحالی که روی ابروم میزاشتم با دست دیگه کولهامو بلند کردم و روی دوشم گذاشتم.
نفس پر استرس و بلندی کشیدم و آروم در اتاقمو باز کردم، ارسلان دقیقا روبروی اتاقم نشسته بود و تا منو دید انگار افسار پاره کرد و شبیه یه شیر زخمی به جلو خم شد و عربده زد:
-کی گفت بیای بیرون…کی گفت؟ هان؟؟؟؟
خیز برداشت و خواست به سمتم بیاد که با صدای فریاد آقاجون سرجاش ایستاد:
-بشین ارسلان…تا وقتی من و باباش هستیم تو حق نداری نوک انگشتت به این دختر بخوره، این کتک هم میزنم به حسابت تا بعدا…
آقاجون به من نگاه کرد و با همون لحن محکم گفت:
-بیا اینجا.
آب دهنمو قورت دادم و زیر نگاه پرنفرت ارسلان با احتیاط به سمت آقاجون که بالای سر مامان ایستاده بود رفتم، نگاهمو حتی یک سانت هم بالا نمیآوردم، طاقت دیدن چشمای سرخ و اشکی مامانو نداشتم. بند کولمو سفت به چنگ گرفتم و خودمو تقریبا پشت آقاجون غایم کردم.
زمان حال
با صدای برخورد چیزی با میزم شونههام با شدت بالا پرید و با چشمای گشاد شده سرمو بالا آوردم، همین که چهرهی حرصی و عصبی شفیعی رو دیدم بیشتر دست و پامو گم کردم و سریع سیخ توی جام ایستادم.
-س…سلام…
چرا سلام کردم!!! وای دارم گند میزنم. کف دستاشو روی میزم گذاشت و به سمتم خم شد، نگاه ریزبینش از پشت اون عینک گرد و بزرگ روی صورتش چقدر جدیتر و ترسناکتر جلوه میکرد. آب دهانمو قورت دادم و تا خواستم حرف بزنم با لحن گزندهای گفت:
-باز توی خاطرات شیرنتون غرق شده بودین؟!
لبمو از داخل گزیدم نفس بلند و نامحسوسی کشیدم تا به خودم مسلط بشم.
-شرمنده…کارام تموم شده بود و میخواستم…
صاف ایستاد و با اخم و تشر حرفمو قطع کرد:
-برای چندمین باره که بهتون یادآوری میکنم! اینجا محیط کاریه خانم صبوری..اگر واقعا به این شکل بخواین ادامه بدید ناچارم به مدیریت گزارش بدم.
کف دستامو جلوی سینه ام گرفتم و به طرفین تکون دادم:
-نه نه…دیگه تکرار نمیشه…مطمئن باشید.
عینکشو روی بینیش جابهجا کرد و سرشو کمی بالا گرفت:
-امیدوارم…لیستهایی که ازتون خواسته بودم حاضره؟
تند تند چندتا برگهی روی میزمو مرتب کردم:
-بله بله همون موقع که گفتین حاضر کردم.
یه سوزن از ظرف مخصوص سوزنهای روی میزم برداشتم و برگههارو بهم وصل کردم و به سمتش گرفتم:
-بفرمایید.
پوشهی توی دستشو به دست دیگهاش داد و برگههارو ازم گرفت. با یه تای ابروی بالا رفته، نگاه اجمالی و سریع به تمام برگهانداخت و لای پوشهی توی دستش گذاشت. باز دقیق بهم نگاه کرد و انگشت اشارهاشو تهدیدی به سمتم گرفت:
-حواستو جمع کن صبوری…خیلی حواسم بهته میدونی که!
سرمو به تایید تکون دادم، بیحرف برگشت و از اتاقم بیرون رفت.