دانلود دلنوشته دردهای مشترک نودهشتیا
با ذهنی پر از هیاهو !
قلبی پر از درد !
ظاهری آرام !
باطنی پر از آشوب !
صبری در برابر نبرد های بی پایان زندگی!
در جلد آرام ترین و بیخیال ترین انسان.
من یک بالغ در جلد یک نوجوانام!
یک نوجوان…”
“دلنوشته اول”
صدا در گوشش زنگ میزد:
پدر-ساکت باش
خاموش باش…
تو چه میدانی که این گونه با قساوت تمام فریاد میزنی؟
من پدرتم..احترام بگذار…
دستهایش را روی گوشش گرفت
ولی بلندتر از همیشه جملات دخترک شنیده می شدند
و هرکدام تیری در قلبش بودند…:
“هه..پدر!…پس آن همه سال که به بودنت احتیاج داشتیم کجا بودی…پی خوشگذرانی با دوست مادرم…پی زن بازی و عشق و حالت… تو چه میدانی ، هنگامی که نبودی ..مادر پی خوشگذرانی خودش نبود ..به ولله نبود!..دنبال نون شب سفره بود که من و خواهرم ، دخترهای کوچولو مامان،پرنسس های بابا گرسنه نخوابند…بود هر چند کم ولی بود!..لایق بیشتر از این حرفها بود…”
باورش نمیشد که دختر بزرگش اینگونه ، این حرف ها را به رخش میکشد…او فکر میکند که آن دختر ساده و آرام و سر به زیر هنوز در وجود این دختر مانده ، ولی سخت در اشتباه بود…
عوض شده بود…خیلی هم عوض شده بود…
روی مبل می نشیند…با خود می گوید:
-وای بر من!…چه کردم…با زن و بچههایم…چه کردم…
و گذشته چون فیلمی با سرعت از مغز دخترک عبور میکند…
خانواده ای شاد و خوشحال…
پدری به استواری کوه و عاشق…
مادری مهربان و صد برابر عاشق تر…