دانلود کتاب رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم

دانلود داستان یک شب تلخ نودهشتیا

نام داستان:یک شب تلخ
به قلم:نازنین براتی
ژانر:ترسناک/واقعی
هدف:ترسوندنتون یوهاهاها!شوخی کردم، هدفم اینه که بقیه بفهمن این شب واقعی بوده و زاییده تخیلات فانتزیم نبوده و شماها هم بدونین که اون شب بهم چجوری گذشت.
مقدمه:گاهی نمیدانم این دنیا نیز واقعیست یا زاییده تخیلات فانتزیم است!این دنیا،آدم هایش و اتفاق هایش!
بدنم را کمی کش و قوس دادم و با صدایی خسته گفتم:بالاخره کار خودتون رو کردید.

دانلود رمان عاشقانه نودهشتیا

مامان پوفی‌کرد و شیشه رو پایین کشید؛نیما هم هندزفری اش رو از توی گوش هاش برداشت و با حالتی عصبانی گفت:خسته نشدی اینقدر غر زدی؟
پام رو محکم به کف ماشین کوبیدم و لجبازانه گفتم:نمیخوام!!!
بابا که از همه کلافه تر بود، زد روی ترمز و درحالی که سعی می¬کرد خونسرد باشه گفت:اصلا نخواه!
زیر لب با خودم زمزمه کردم:از همه تون متنفرم.
دقایقی بعد هرسه ماشین همزمان از در ورودی دانشکده وارد شدند.همه جا تاریک بود.حتی تاریک تر از شب.نگاهی به ماه کردم،کامل بود.چشم هام رو بستم و تکیه ام رو به صندلی بیشتر کردم. هدفونم رو گذاشتم روی گوش هام.آهنگ آرامش بهنام صفوی بود!پلک هام سنگین شدن، به دقیقه نرسید که خوابم برد.با صدای برخورد چیزی با شیشه چشم هام رو باز کردم.هنوز صدای بهنام صفوی توی گوشم می پیچید:چشم هات آرامشی داره که تو چشم های هیشکی نیس…
به بیرون نگاه کردم.نور ماه بیشتر شده بود و اینجا هم روشن تر.هدفون رو از گوش هام برداشتم و پرتش کردم داخل کوله ام.پنجره و بالا دادم و از ماشین پیاده شدم.خم شدم کیفم رو برداشتم و در ماشین رو بستم.هنوز باورم نمیشد، بابا اینقدر خودخواه باشه.شالم رو روی سرم مرتب کردم و به اطراف نگاهی انداختم.متوجه بزرگی اینجا نشده بودم.کمی جلوتر یک ساختمان بزرگ قرار داشت که حدس میزدم ساختمان اصلی بود.خمیازه ای کشیدم و به سمت ساختمان حرکت کردم.درکشون نمیکنم!ما میخوایم بریم مسافرت چرا باید بقیه رو دنبال خودمون راه بندازیم؟آخرش همین میشه دیگه!حرف بقیه روی حرف دخترش برای ارجح میشه.
صدای نیما دوباره تو گوشم پیچید:عین پیرزن ها هی غر میزنه!
پوزخندی زدم و زیر لب گفتم:احمق!

حتما بخوانید

دانلود رمان جدید

  • اشتراک گذاری
تبلیغات
https://98ea.ir/?p=4566
لینک کوتاه مطلب:
نظرات این مطلب
  • نازنین براتی
    چهارشنبه 5 فوریه 2020 | 5:11 ب.ظ

    ضمن اطلاع! داستان واقعیه!

  • Helma
    سه‌شنبه 7 سپتامبر 2021 | 5:54 ق.ظ

    همش به خاطر فیلمی که دیدی بوده توهم زدی بچه بشینه این فیلما رو ببینه همین میشه دیگه

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات متنی
درباره سایت
بزرگترین سایت رمان داستان دلنوشته نودهشتیا
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود کتاب رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.