نام داستان: گـــــیــــتا
ژانر: اجتماعی
نویسنده: سونیا قاسمیه
خلاصه داسـتان:
من تنها هستم، یعنی تنها شدم! از زمانی که فهمیدم برای خانواده ام هیچ ارزشی ندارم، وقتی که فهمیدم زندگی ام رو به تباهی است! من بودم، بین همه این آدم ها بودم، با آن ها زندگی کردم، با گریه ها و ناله هایشان آشنا هستم، با غم و خنده هایشان که از روی بی دردی است، آشنا هستم! می خواستم برای خودم باشم، برای
خودم زندگی کنم و برای خودم آشیانه ای بسازم؛ اما حسم می گوید که ترس دارم. آیا ترسی دارم؟ وجدانم خفته است؟ آری! خودم چنین خواسته ام و وجدان خفته ام را چنین دوست دارم! از بیداری آن هراسی دارم، چون خود نمی توانم جلوی آن بایستم؛ اما گاهی زندگی، آن طور که ما می خواهیم پیش نمی رود. برگ به برگ تقدیر، بی وقفه ورق می خورد، حتی بی آن که از خود بپرسد: به کجا چنین شتابان؟!
سخن نویسنده و هدف او از نوشتن این داستان:
بعد از نوشتن داستان ” خفگی ” ام، حس کردم که باید بازم هم بنویسم تا شاید وجدانم، که سال هاست چشمانم را به رویش بسته ام، آرام بگیرد و البته یک هدف دیگر هم دارم؛ برای شرکت دوباره در آزمون نویسندگی! خواندن این داستان را به شما توصیه می کنم، چون زمین تا آسمان با آن یکی داستانم فرق می کند. موضوع بسیار جالبی دارد و خواننده را به خودش جذب می کند.
مقدمه:
دوسـت داشـتن، چیزی شبیه به گم شدن است
در یک آدم دیگر…
حالا، هـرچقدر کسـی را بیـشـتر
دوسـت داشـته باشی،
عـمـیق تـر گم مـی شـوی!
یـک جـاهایـی هم، دیگر نمیدانی که
بـرای خـودت داری زنـدگی میکنی
یـا بـرای او!
امـا مــن، بـرای خود زنــدگـی مـی کـنم!
تـا شـایـد کـمـی از درد هـایـم، تـسکـین داده شوند.
عا….
چه کوتاه|:
ولی خوب بود
اگه ادامه داشت که بهتر تر بود
ولی اخرش شبیه یه قسمتی از یه رمان(اسمش یادم نی)بود
جالب بود همه داستانش قشنگن