نام کتاب: کافه روزگار
نویسنده: نگین شهسواری _کاربر انجمن نودهشتیا
ژانر: طنز_ تراژدی
خلاصه: سعید، مردی چهل ساله است که دوران قبل از انقلاب به خارج مهاجرت کرده و پس از بیست سال برگشته است…
مقدمه:
روزگار، خاطره های شیرینی از خود به جا می گذارد تا در خلوت تنهایی، رو به افق بنشینی و دفتر روزگارت را در حالی ببندی که قهوه تلخ زندگی را به برکت شیرینی روز گار گذشته نوش جان کنی!پیشنهاد ما
استارت:
هنگامی که هواپیما فرود می اومد حس عجیبی داشتم،انگار تازه متولد می شدم. آخرین خاطره ای که از کشورم به یاد داشتم، چشم های اشک آلود مامانم، وقتی که می رفتم بود و اکنون که بعد بیست سال به ایران برمی گردم، مثل نوزاد تازه متولد شده ای هستم که همه چیز برایش تازگی داره.
وقتی از پله ها پایین می اومدم,پ، جمعیت نسبتاً بزرگی منتظرم بودن که از بینشون، فقط بابا و مامانم رو می شناختم. وقتی بهشون نزدیک شدم، مادرم من رو در آغوش گرفت و بوسید! آغوش اون، بهترین جایی بود بعداز سال ها دوری می شد در اون قرار گرفت.
بالاخره بعداز سلام و احوال پرسی ها، به سمت خونه راه افتادیم. همه جا عوض شده بود… خیابون ها، کوچه ها، خونه ها…
وقتی به خونه رسیدیم، همگی توی مهمون خونه جمع شدیم. پدرم شروع به معرفی کردن مهمون هامون کرد. پسرعموهام اون قدر بزرگ شده بودن که نمی تونستم بشناسمشون.
بعد از این که همه رفتند، با خواهرها و برادرهایم دورهم نشستیم. بچه های هرکدوم رو در آغوش گرفتم و سوغاتی هایشون رو دادم.
شادی بچه ها موقع گرفتن هدیه هایشون، من رو یاد بچگی خودم می انداخت، که هروقت آقاجون و خانوم جون از زیارت امام رضا برمی گشتن، با پسر عموهایم سر آوردن وسایلشون از درخونه تا اتاق دعوا می کردیم و بعدازگرفتن سوغاتیایمون، شاد و سرخوش مشغول بازی می شدیم و یادمون می رفت که باهم قهر بودیم.
باخواهرها و برادرهایم غرق صحبت بودیم که بوی قرمه سبزی و فسنجون مامانم، ما رو سر سفره کشوند. من که تا اون موقع عادت به شام خوردن نداشتم، چنان مشغول غذا خوردن شدم که شب خوابم نمی برد.
رمان های خانم شهسواری بی نظیره!!