دانلود کتاب رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم

دانلود داستان ژربرا نودهشتیا

*a.a.m*

ژانر: تخیلی، فلسفی، پلیسی، عاشقانه

هدف: در نظر دارم که با نوشتن این داستان، خوانندگان را کمی با حقایق فلسفی آشنا کنم که همه روزه ممکن است برای همه اتفاق بیوفتد.

خلاصه:

ژربرا، دختری ساده مثل تمام دختران این دنیاست. مثل تمامشان؛ فقط تنها تفاوتش این است که اون بیشتر از تمام آدم های دور و اطرافش، دچار اتفاقی که برای همه می‌یوفته، می‌شه!

پیشنهاد ما

مقدمه:

من تو را چندین بار دیده‌ام؛
ولی نمی‌شناسمت!
این دیگر چیست که به جانم افتاده‌؟!
آرامش را از روز هایم
و خواب را از شب هایم،
گرفته است!
دردسر ساز شده است برایم…
مردم فکر می کنند قدرت ماورأیی دارم؛
نمی دانند که خودشان هم دچار این همه آشنا بودن، در صورتی حتی یک بار هم ندیدنش می شوند…

با صدای ژاکلین که پشت سر هم اسمم را صدا می‌کرد و تند _ تند تکانم می‌داد، از خواب بیدار شدم.
بدنم یخ کرد؛ البته تا دقایقی پیش کوره‌ی آتش بود!
ژاکلین: حالت خوبه؟!
سر تکون دادم و گفتم:
– خوبم، یعنی… اصلا چیزیم نبود!
– یعنی چی چیزیم نبود؟! دختر داشتی می‌سوختی، الانم که با یه تیکه یخ فرقی نداری! چت شد یه دفعه؟ خواب بد دیدی؟!
سرم رو به نشانه ی “نه” تکان دادم که ژاکلین ادامه داد:
– پس می‌شه بگی دقیقا چی دیدی؟!
اخم ریزی کردم و گفتم:
– طلبکاری مگه؟! مثل اینکه الان مصدوم منما!
بر خلاف ژینوس، ژاکلین بیشتر اوقات با لحنی طلبکار با من حرف می‌زد. خواهر که دو قلو باشه، همین میشه!
در اون تاریکی، ناگهان نوری از سمت در به اتاق ورود پیدا کرد. ژینوس با صورتی خواب آلود، در حالی که به خاطر نور، چشم هایش ریز شده و ابرو هایش در هم گره خورده بود، با صدایی گرفته تر از چهره‌اش گفت:
– اینجا چه خبره؟!
ژاکلین پشت چشمی برایم نازک کرد و رو به ژینوس گفت:
– والا ما هم بی‌خبریم!
ژینوس چراغ اتاق را روشن کرد که من و ژاکلین سریعا چشمامون رو بستیم و البته همچنین ژینوس هم کمی چشم هایش ریز تر شد.
بعد از چند ثانیه که همگی به نورِ سفید رنگ مهتابی عادت کردیم، ژینوس روی تخت، کنارم نشست و گفت:
– می‌شه واضح حرف بزنید؟ خوابم میاد!
به اندازه ی یک صدم ثانیه بعد، انگار که دنیام تغییر کرده باشه، خواب مفهومم رو به یاد آوردم؛ مردی خوش اندام و همچنین خوش چهره، با کتِ تکِ دودی رنگ که راه _ راه های ریز طوسی روشن داشت، با پیرهنی دودی روشن و شلوار پارچه‌ای دودی رنگ که کاملا فیت تنش بود؛ پشت میزی در یکی از مشهور ترین رستوران های ایتالیا نشسته بود و انگار منتظر کسی مثل «من» باشد، به سمتی که به سمتش می‌رفتم، چشم دوخته بود و با نزدیک شدن من به خودش، از جایش بلند شد و با بیرون کشیدن صندلی رو به رویش، مرا به نشستن دعوت کرد.

پیشنهاد نودهشتیا

دانلود رمان جدید

  • اشتراک گذاری
تبلیغات
https://98ea.ir/?p=6041
لینک کوتاه مطلب:
نظرات این مطلب

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات متنی
درباره سایت
بزرگترین سایت رمان داستان دلنوشته نودهشتیا
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود کتاب رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.