رمان ترسناک
خلاصه: – دوربین حاضره؟ یک، دو، سه! اوکی بریم. مارگریت استمز هستم، خبرنگار شبکه سی ان ای و اینجا آسایشگاه روانی ″ کلینتون ″ در بخش غربی ایالت فلوریداست. اینجا هستیم تا مصاحبه ای با یکی از بازماندگان پرونده قتل قلعهی ″ فریزر ″ داشته باشیم.
– آقای میلر، میشه خودتون رو معرفی کنید؟
– کریستین…کریستین میلر.
– بسیار عالی، آم شما تنها شاهد پرونده های قتل دوتا از دوستان نزدیک خود هستید، درسته؟
– ویکتور…دیان…اونا مردن؛ مردن!
متاسفیم آقای میلر، میشه برامون بگید چه اتفاقی افتاد؟ شما توی اون خونه چه چیزی رو دیدید؟
– پله ها…پله ها…
– آقا…آقای میلر حالتون خوبه؟ پرستار؟
مقدمه: پلکان آرزوهایم را میبینم که به دروازه خیال منتهی شده است؛
همان جاست! تورا در پس نجواهای دلخراشی که مرا به سمت مرگ سوق میدهند، خواهی دید.
من همانم که خسته از تکرار این راه معکوس، چشمانم را به روی دخمه مرگ میبندم؛
اینجا آخر خط است؛ آخرین باری که تو را خواهم دید.
تورا خواهم دید بر بلندی های پلکان معکوس!
– این قلعه در سال هزار و پانصد و هفتاد و پنج میلادی به دست…
نگاهش را از راهنمای اردو که در آن کت و شلوار سبک ویکتوریایی همانند دلقکی در سیرک های فلوریدا شده بود، گرفت. علی رغم میل باطنی اش به این اردوی بازدید از قلعه ی در حال فروپاشی، اجازه داد تا ساختمان فرسوده که برج های بلندش آسمان ابری سیزدهمین روز اکتبر را شکافته بود، چشمانش را قاب بگیرد.
دلش میخواست هرچه زودتر از شر صدای نخراشیده و صحبت های تاریخی راهنما خلاص شود و در تخت خواب گرم هتل، جا خوش کند.
زمزمه های نارضایتی را برای چندمین بار تکرار کرد.
– وای امی! کجای این دیوارهای سنگی عهد بوق رو جالب تر از وقت گذروندن توی پیست اسکی میدونی؟!
آن قدر صدایش آرام بود که میدانست مطمئنا به گوش امیلی نخورده است. امیلی، بهترین دوستش بود که با علاقه ی غیر قابل درکی به دهان راهنما چشم دوخته بود و حیرت زده تر از همیشه به نظر میرسید؛ حتی بیشتر از زمانی که به فستیوال پاییزی کولی های محلی رفته بودند!
– طبق افسانه های محلی، روح یک شاهزاده خانم که در یکی از اتاق های این قلعه به قتل رسیده در اینجا اقامت داره!
[…] دانلود داستان پلکان معکوس نودهشتیا […]