خلاصه: من یک دخترم. دختری که ناخواسته به ملکه ی مرگ، ملکه ی سیاهی و ملکه وحشت تبدیل شد. دختری که در سن نوجوانی متوجه نیروهای ماوراءطبیعی اش شد؛ نیروهایی که باعث مرگ، سیاهی، نابودی، ترس و… می شد. چرا در سن سیزده سالگی اش، درسن نوجوانی اش همه چیز تغییر کرد؟ چه کسی این گونه خواست و چرا این همه اتفاق برای دختر داستان ما افتاد؟ (جلد دوم: دختر گرگینه)
پیشنهاد نودهشتیا
* سوفیا * از تابوت چوبی که تنها یادگارم از دنیای آدم ها بود، خارج شدم. لرز بدی کل تنم رو فرا گرفت. طبق روال همیشه جنگل ساکت شد! حتی صدای نفس کشیدن کوچک ترین موجود زنده ای به گوشم نمیرسید؛ چرا؟! مگه من چه کسی هستم که لایق این تنهایی و خاموشی باشم؟ سوفیا، ملکه مرگ، ملکه تاریکی، ملکه وحشت! آره! تمام این ها من هستم؛ من. هه! از اول این نبودم. همه چیز از اون شب کذایی شروع شد؛ شب مرگ من! شبی که ملکه مرگ متولد شد. ثانیه به ثانیه اش رو به یاد دارم، دقیقه به دقیقه، لحظه به لحظه. برای بار هزارم به خاطراتم اجازه دادم خودشون رو روی صفحه ذهنم به نمایش بذارن؛ خاطراتی که بوی مرگ میدادن، بوی تعفن و شاید هم بوی دلسوزی برای من. *راوی* سوفیا در حالی که با خوشحالی با عروسک پارچه ای کهنه اش که یادگاری از مادر بزرگش بود، بازی میکرد، زیر لب شعرهای کودکانه ای را زمزمه وار برای خودش میخواند. برای یک لحظه احساس کرد نور سفیدی از مقابل چشمانش گذر کرد؛ نوری که ترسی را در دل سوفیای سیزده ساله انداخت؛ آخر کسی خانه نبود و او امشب را باید تنهایی با ماریا، عروسک پارچه ای اش میگذراند. صدای برخورد پنجره و بعد از آن رقص پرده های اتاق در باد باعث جیغ بلند سوفیا شد. آرام از جایش برخاست. ترسیده بود؛ خیلی زیاد! ماریا را محکم به خودش میفشرد و سعی میکرد با خواندن دعاهایی که مادربزرگ قبل از مرگش به او یاد داده بود، خودش را آرام کند؛ اما اتفاق بعدی چیزی نبود که بشود با چند ذکر و دعا از یاد برد؛ ضربه ی بعدی به روح سوفیای کوچک وارد شد؛ درست از کنارش، در آغوشش، به نحوی از مادربزرگش. سوفیا، درحالی که ماریا را به خودش میفشرد، متوجه شد که دستی دور کمرش حلقه شده است. با وحشت ماریا را روی زمین پرت کرد. دستاهای دراز ماریا به طرف او بلند شدند. سوفیا از ترس درحال مرگ بود. به سمت در اتاق دوید؛ اما با در بسته مواجه شد. مدام جیغ میزد و مادرش را صدا میکرد اما کسی نبود که به او کمک کند؛ هیچ کس!