نام داستان: زندگی نه تباهی من
نویسنده: raha1381 (کاربر انجمن)
اعتماد کردم اما پشیمانم!!
دختری ام که احساس می کند کل زندگی اش معنا شده در شکست و شکست و شکست!!
۱۶سال بیشتر ندارم اما خستـــــــه ام!!
خسته ام از این زندگی که همه چیز ان بر مبنای دروغ است!!
چرا کسی نیست که بتوانم به او اعتماد کنم؟؟
من گناهکارم یا او؟!
چرا دیگر نمی توانم به کسی اعتماد کنم؟
چرا به این زودی بریدم؟
هـــــه چون او اینکار را کرد…
دختری ام که شکست خورده اما کسی نمی داند،همه او را یک دختر شادو خوشبخت می دانند،دختری که همه چیز دارد(پدر،مادر،پول،ثروت،و….)اما یک چیز ندارد ان هم قلبش است!!
قلبی که یک روز شکست،بخاطر ادمی که لیاقت نداشت!!
بخشی از داستان:دانلود داستان زندگی نه تباهی من
۱۳سالم بود و نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم،ساعت ۱۲شب بود که دیدم انلاین هست،یه حس،یه هوس بی ارزش بهم الهام شد و بهش پی ام دادم:
-سلام
-سلام شما؟
وقتی جواب داد قلبم تند تند کوبید،نمی دونم از عشق بود یا از اینکه باور نمی کردم این پسر مغرور که جواب هیچ دختری رو نمی داد جوابمو داده؛پشیمون شدم و نوشتم:
-ببخشید اشتباه فرستادم.
–خواهش می کنم،اشکالی نداره.
-بای
-بای.
باز هم یه سوالی به ذهنم رسید و نزاشتم بی جواب بمونه و نوشتم:
-دانشگاهی؟
-هنوز داری اشتباهی می فرستی؟
-نه.
-پس اشتباهی نفرستادی.
-نه
-خب در خدمتم.
-نگفتی؟
-چی رو؟
-اینکه دانشگاهی یا نه؟
-خب شما که خودتو معرفی نکردی!
-یه اشنا.
-خب اسمتون؟
-بیخیال بای.
دانلود داستان زندگی نه تباهی من
خیلی خوبه!!!