دانلود کتاب رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم

دانلود داستان بیست و پنج نودهشتیا

WhatsApp Image 2021 05 13 at 12.36.37 300x300 - دانلود داستان بیست و پنج نودهشتیا

به نام خدا
نام داستان : بیست و پنج
نام نویسنده : M-DARK
صدای مشت محکمی بلند شد و «بهراد آز» بر روی زمین افتاد. بهراد زجه می زد و گیج شده بود. عذاب وجدان، لحظه ای اورا ول نمی کرد.
صورت سفیدش کبود شده بود و موهای سیاه بلندش آشفته شده بود. کسی شانه اش را گرفت و اورا بلند کرد. مرد چشم زاغی که ته ریش سفید و موی سیاهی

پیشنهاد ما

داشت، برروی بهراد خم شده بود. بهراد را بلند کرد و دوباره روی صندلی نشاند. دستان مرد چشم زاغ از شدت خشم می لرزید. غیرتش حسابی فوران کرده بود.
مرد چشم زاغ، روی صندلی روبروی بهراد نشست. نامش «مشفق» بود و از بهترین روان شناس های آسایشگاه شماره ۲۱ بود. مشفق گفت: ( ازنو شروع می کنیم بهراد آز! چرا؟ )
بهراد خندید و پرسید: (من چرا اینجام؟)
مشفق با نگاهی بی روح گفت: ( به همون دلیلی که هرروز بهت می گم. همون دلیلی که الان مشت خوردی. بخاطر اینا)
و پرونده قطوری دارای بیست و چهار ورق آچهار را به صورت بهراد پرت کرد. ورقه ها به اطراف پاشیدند و عکس های چاپ شده بر رویشان، تمام اتاق را پر کرد.
بیست و چهار ورق. بیست و چهار عکس. بیست و چهار دختر. بیست و چهار جسد!
قلب بهراد تند تند می زد. چشمانش را به روی عکسها بست. صدای جیغ های مختلفی در گوشش می پیچید. مشفق گفت: (یادت اومد برای چی اینجایی؟)
بهراد داد زد: (من چرا اینجام؟)
مشفق از کوره در رفت. یقه بهراد را چسبید و گفت: (برای من فیلم بازی نکن! دوساله که هر روز داری منو بازی می دی! بهم بگو! شاید اون احمقا، ناقص بودن روانتو تایید کرده باشن ولی حتی اگه روانی هم باشی… پشت این کارات یه دلیلی هست! )
بهراد گفت: (هیچی! هیچ دلیلی نیست!)
مشفق روی صندلی نشست و گفت: (هست! هر بیست و چهارتاشون در یک مکان و به یک صورت مردن. نمردن. به قتل رسیدن! دلیلی داره که اونجا این کارو می کنی بهراد!؟ )
بهراد به خود می لرزید. بغض کرده بود. چشمانش را بست و به خاطر آورد:
پسر و دختری بالای کوهی می دویدند و داد و بی داد راه انداخته بودند. دختر، به پسر اعتماد کامل داشت. پسر مو سیاه می خندید و هیچ اثری از نقشه شومش در چشمانش نبود!
دختر و پسر لبه ی پرتگاه نشستند و غروب آفتاب را تماشا می کردند. بهراد لبخند می زد. دختر زال هم همینطور.
دختر گفت: (غروب آفتاب از اینجا واقعا زیباست!) کمی فکر کرد و لبخندش پررنگ تر شد. ادامه داد: (بهرادی؟ می تونی دستمو بگیری؟)

پیشنهاد نودهشتیا

دانلود رمان جدید

  • اشتراک گذاری
تبلیغات
https://98ea.ir/?p=5836
لینک کوتاه مطلب:
نظرات این مطلب

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات متنی
درباره سایت
بزرگترین سایت رمان داستان دلنوشته نودهشتیا
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود کتاب رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.