نام کتاب: بازگشتِ زمان
نویسنده: mahdiyeh82 کاربر نودهشتیا
ژانر : داستان تخیلی
صفحه آرا: فاطمه السادات هاشمی نسب
طراح جلد: violet.17
تعداد صفحه: ۷۳
تهیه شده در انجمن نودهشتیا رمان تخیلی
خلاصه: امروز را در دفترم مینویسم. برای آیندگانم. برای گذشتگانم. برای تمام کسانی که باور ندارند که گذشته، قدرت برگشت را دارد! آری. گذشته میتواند برگردد اگر شرایطش باشد. اگر ذهنت بخواهد. اگر عمیقاً آرزویش را داشته باشی. میتوانی حتی تا هزار سال هم به عقب برگردی. همهچیز را ببینی. زندگی کنی. تو… میتوانی تغییر بدهی. میتوانی تاریخ را عوض کنی. میتوانی آیندهای دیگر بسازی. بهگونهای که گویی هرگز در ناجوانمردیهای روزگار مدرن زندگی نکردهای. البته… این میان باید شانس خروج از حلقهی زمان را هم داشته باشی. مبادا که در این حلقه، گیر کنی و هرگز بیرون نیایی. حتی اگر خودت بخواهی برگردی.
مقدمه:
میگویند:
گذشته، گذشته.
اما من باور ندارم. تو هم باورش نکن. گذشته اگر گذشته بود، هیچگاه در خاطر من و تو زنده نمیشد.
با صدای چکشهای بیرحمانهی پدرم که بیتوجه به زمان و مکان، هرگاه دلش میکشید به بدن محکم آهنپارهها میکوبید، لای دو پلکم را باز کردم. به گمانم امروز هم تعمیرات دارد. به صورتم دست کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. اگر گذاشت امروز تعطیلم را کمی بیشتر از روزهای دیگر بخوابم.
لعنتیای زیر لب گفتم و از تخت پایین آمدم. پرده را کنار زدم و به خیابان خلوت نگریستم. حتی پرندهها هم خوابیده بودند! پوفی کشیدم از اتاق و در پیاش از پلهها پایین رفتم. صدا از زیر زمین میآمد.
داد زدم:
– پدر! خواهش میکنم تمومش کن.
– توی کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن، کارن!
سری تکان دادم و به ساعت نگاه کردم. اوه. قرار امروزم را با مایک از یاد برده بودم. به آشپزخانه رفتم و دست و رویم را آب زدم. عادت به شستشو در سرویس بهداشتی را نداشتم. در نظرم کثیف میآمد. صبحانهی مفصلی برای خود درست کرده و نوش جان کردم. حین خروج از آشپزخانه، پدر با سر و روی روغنی و لباس کار به گند کشیده شدهاش در چهارچوب در حاضر شد. پدر پیر من! بعد از مدتها خوشحالی را در چهرهاش میدیدم.
– بالاخره رضایت دادی تمومش کنی؟
عرق روی پیشانیاش را پاک کرد و گفت:
– برو پایین ببین پدر دانشمندت چی ساخته؟!