داستان کوتاه
خلاصه: گروه خونی O تنها گروه خونیاست که فقط میتواند از هم گروه خود خون دریافت کند، حال تفکر کن روزی برسد که کمبود خون را در خود حس کنی و نیاز انبوهی به خون داشته باشی! تصور کن روزی رخت بیمارستان برتن داری و در انتظار یک قطره، آری تنها یک قطره خون بَس نشستی، چه میکنی؟ چطور به خود امید واهی میدهی که همچنان زندگی را میتوان زیست؟
پ.ن: این داستانکاملا واقعی است و تمام تلاش های لازم انجام شده تا درست عین واقعیت نوشته شود.
مقدمه: از پشت پنجرهی زندگانی به قاب مقابلش چشم دوخت و لبخند زد؛ پنجرهای که شهرش را مقابل چشمانش رسوا میکرد.
با کاوش به عابرانِ در حال گذر چشم دوخت. یک به یک از خیابان های طویل و زیبا گذر میکردند بدان آنکه حتی نیم نگاهی نثارِ اطرافشان کنند.
روزی که خود نیز عابر این خیابان شد از مردی پرسید که چطور مردم بدان آنکه به خیابان نگاه کنند از آن میگذرند؟!
مرد لبخندی بر لبانش چیره شد و گفت:
– مقصود را بنگر، تَه تمام این آبادی ها حتی اگر جهنم هم باشد بالاتر از آنچیزی نیست، هر چه زودتر بروی، کولهات سبک تر است. حال با من هم قدم میشوی؟
یادش نمیآمد چه جواب داد! رفتن یا ماندن؟!
قهقههای زد و به روپوش سپید رنگ پزشک چشم دوخت.
– یعنی… چی باید… بستری بشم؟
دلیل خندههای هیستریکش اندکی برایش گنگ بود، گویی گلویش را در تنگنایی قرار داده بودند و طوری آن را میفشردند که دگر نتوانست کامی عمیق از هوای اطرافش بگیرد.
– کم خونی حالتون رو بدتر کرده گفتم هرچه زودتر یک کسی رو پیدا کنید که بهتون خون بده، ولی انگار که شما اهمیتی ندادید، آقای جوادی میدونید اگه همین جوری پیش بره چی میشه؟ کم خونی باعث میشه خدایی نکرده بمیرید.
لرز روی تنِ مِهدی جاخوش کرد، از حالت رخسارش میشد به داغان بودن حالش پی برد، دگر لبخند رو لبش نَنِشست، چه برسد قهقههای همانند دقایق قبل!
با تردید به عینک مستطیل شکل دکتر و در نهایت چشم های مشکی رنگش چشم دوخت و گفت:
– نمیشه بستری نشم؟
اخمی ما بین ابروان پزشک نشست و دستی لای موهای پرپشت جوگندمیاش کشید:
– نه، وضعتون تا حدِ زیادی وخیم هستش، اینکه تحت نظر باشید هم برای شما خوبه هم خیال من و راحت میکنه.
فضای سفید رنگ اتاق پزشک کاملا ناگهانی در دیدگاه مِهدی رنگِ تیره به خود گرفت، نمیتوانست بستری بودن در بیمارستان را تحمل کند.
جوشش اشک را در چشمانِ مشکیاش حس کرد و با بغضی که از گلویش انعکاس یافته بود نالید:
– کِی بستری بشم؟
داستان زیبایی هست و قلم شما هم بینظیره روشنا جانم. ایالله آثار دیگت رو هم ببینم❤
روشنکی چه کرده همه رو دیوونه کرده
عالی بود دختر
به امید موفقیت های بیشترت
ممنونم ازت خوشگل من
فدات بشم الیف مهربونم