نام داستان:آنا یا الیزابت
نویسنده:اعظم(A.Z)
ژانر:ترسناک،تخیلی
خلاصه:دختر داستان ما با مشکلاتی رو به رو می شه که دلیلش رو نمی دونه،اون اول بی توجهی می کنه ولی مشکلات جدی می شند؛کسی به حرف هاش گوش نمی کنه.اون به تنهایی با مشکلاتش رو به رو می شه و با حقیقتی رو به رو می شه که درکش کمی سخته!
هدف:انسان به خاطر اشتباهاتی مجازات می شود که حتی فکرش را هم نمی کند،پس سعی کنیم در زندگی،نمی گویم که هیچ اشتباهی؛ولی کم تر اشتباه کنیم.
مقدمه:
احساسیست بس ترسناک
انگاه
که زبانت مرده
و محتاج کلامی
انگاه
که چشمان تو خشکیده
و محتاج اشکی
انگاه
که دلت مرده
و محتاج محبت
انگاه
که نیازت به کسان باشد
و هیچ کس نباشد
پیشنهاد ما
جیغ بلندی کشیدم و دست ملیسا رو فشار دادم،با ترس گفت: ملیسا_من خیلی می ترسم،بقیش رو نبینیم! آب دهنم رو قورت دادم و با صدای لرزون گفتم: من_باشه ولی کی تلویزیون رو خاموش کنه؟ همون موقع صدای شکستن چیزی از آشپزخونه اومد،جیغ بلندی کشیدیم و سرمون رو زیر پتو کردیم.دو مین بعد صدای جیغ دختری رو شنیدیم که می گفت: دختر_الیزابت؟ ناگهان پتو از رومون بلند شد و محکم به دیوار خورد،جیغی زد و درحالی که گریه می کرد گفت: ملیسا_بریم خونه ی ما؟ سری به نشونه ی مثبت تکون دادم،آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: من_با شمارش من از خونه بیرون بریم.یک،دو،سه. همین که سه رو گفتم،هردو با سرعت به سمت در دویدیم.در رو باز کرد و از خونه بیرون رفت،همین که خواستم از خونه بیرون برم؛در با شدت بسته شد و یک مبل جلوش رو گرفت.درحالی که با ترس به در می کوبید،داد زد: ملیسا_حالت خوبه؟چی شده؟ بغضم شکست و با هق هق داد زدم: من_برو کمک بیار. با بغض گفت: ملیسا_نترس،زود بر می گردم! ناگهان موهام از پشت کشیده شد و به سمت دیوار پرت شدم.سرم رو گرفتم و به اطرافم نگاه کردم ولی چیزی نبود،همون موقع دختر بچه ای که موهاش به دورش بود؛به سمتم اومد.به من اشاره کرد و با صدای آرومی گفت:
سلام قلم نویسنده به شدت ضعیف بود و طوری نوشته شده بود، که انگار فقط نوشته شده بود که نوشته باشه..
بی محتوا و نصف ونیمه!!