داستان کوتاه دنیایی دیگر نودهشتیا
نام داستان:دنیایی دیگر
نویسنده:اعظم
ژانر:تخیلی،تراژدی
خلاصه:دختر داستان ما پا در مکان هایی می گذارد که قبل از آن حتی یک درصد هم احتمال نمی داد که همچین جا هایی وجود دارد،با کسانی آشنا می شود که قابل باور نیست،ولی واقعیت دارد.شاید باید همه چیز را باور کند.او اشتباهاتی انجام می دهد که باعث می شود،اتفاقات خوب یا بد بیفتد.این اشتباهات باعث می شود که زندگی اطرافیانش چالش برانگیز بشه.
هدف:پدر و مادر،تنها کسایی هستند که بی منت دوستمون دارند؛ما نباید از اونها انتضار بیش از حد داشته باشیم.
مقدمه:به نظر من در ماه موجوداتی عجیب و شگفت انگیز زندگی می کنند که ما از آنها خبر نداریم.شاید مکان های جدید و غیرقابل باور در دنیا وجود داشته باشد.دنیا بزرگ تر از آن چیزی است که ما می بینیم.شما چه فکر می کنید؟آیا فکر میکنید در ماه موجودات دیگری نیز زندگی می کنند؟
در رو محکم بستم و زیر لب،با حرص گفتم:
من_این مامان من هم فقط بلده غر بزنه!کاش این مامانم نبود!
نمی دونم چرا انقدر بهم غر می زنه،چرا انقدر محدودم می کنه و یک عالمه چرای دیگه توی ذهنم می چرخید.با خوردن دستی به شونم،از فکر بیرون اومدم.کاملیا یکی از صمیمی ترین دوستام بود که مامان و بابام،دوستیمون رو ممنوع کرده بودند ولی من به حرفشون توجهی نمی کردم.دستش رو جلوی صورتم تکون داد و با خنده گفت:
کاملیا_کجایی تو دختر؟
ابرویی بالا انداختم و با خنده گفتم:
من_همینجام!فقط دارم به غرغر های اعصاب خورد کن مامانم فکر می کنم!
صورتش رو جمع کرد و گفت:
کاملیا_چیز دیگه ای نبود که بهش فکر کنی!همه ی مامان ها غرغرو و اعصاب خورد کن هستند!
سری به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:
من_داری کجا می ری؟
دستم رو گرفت و درحالی که به سمت جلو می رفت، گفت:
کاملیا_یه جای جدید!سعید گفته که خیلی جای باحالی هست!
بعد از دو مین به یک خرابه رسیدیم،خونه خرابه بود.صورتم رو جمع کردم و با اخم گفتم:
من_به نظر تو اینجا باحاله!
ابرویی بالا انداخت و با خنده گفت:
کاملیا_نه!اصلا باحال نیست!