داستان کوتاه حیات فسرده نودهشتیا
اواخر تابستان با همه ی پستی و ها و بلندی هایش در حال گذر از روزگار عمرم بود یک شب تابستانی موجودی را به طور اتفاقی کاملا اتفاقی دیدم
در لحظه آشنایی هیچگاه تصورش را هم نمیکردم تا این حد بتونه من رو درگیر خودش کنه
هر روز از از آشناییمون میگذشت بیشتر به صافی و زلالی اون پی میبردم فردی خانواده دوست به شدت اکتیو مهربون و ایضا با حیا و مذهبی.
ولی مگه میشه اخه من خب از کنار کسی که رد میشم رد شده ام دیگه دیگه ذهنم دلیلی نداره درگیرش بشه نمیدونم چرا ولی به دنبال هر بهونه ای بودم تا بتونم بیشتر بشناسمش و بفهممم چیزهایی که در موردش نمیدونم رو…
کافی بود کوچکترین چیزی از دهنش بپره مثلا در مورد اسمش یا \درش یا خانوادش اینقد از فضاهای مختلف پیگیر میشدم تا بالاخره یچیزی دستگیرم میشد…
جالبه برعکس همیشه شانس هم یار من بود اتفاقی پیاامشو جای میخوندم توجه ام جلب میشد دقت که میکردم میدیدم عه خودشه که
میتونه بهترین و و بهترین و بهترین راه برای سعادت یه ادم باشه
این سبیل با ادمی مث اون میتونه خیلییی جذاب و البته مطمعن باشه فقط کافیه توکل کنمممم
این روزا خیلی بهش فک میکنم
ولی نمیدونم اونممم تو ذهنش هر از چندی بیاد من می افته اصلا میدونه من هنوز دارم بهش فک میکنم و براش تلاش و برنامه ریزی میکنم؟
نمیدونممممممم…. این خیلی برام سخته از طرفی هم دلم خوش لااقل این بی خبری شاید یه مزیت به عنوان ارامش براش داشته باشه و بدون دغدغه درساشو بخونه
دیگه کم کم دارم اماده میشم برم دنبال یه پارتی مشتی…
میگن زیر قبش دعا اجابت میشه اولین دعام برا اومدن اونی هس که بالاخره میاد و چشممون به جمالش روشن میشه ان شالله تو حیات من باشه این اتفاق…
دعای بعدیم رسیدن به وصالش هس اره پارتیم اقام حسینه…
تا اونجایی که میدونم اونم دلش گیر پیاده رویه اربعینه پس امسال بدون اینکه بدونه نایب الزیارشم
خب دوستان فعلا برم باز میام و از حرفام یکم میریزم تو چشمه ی دلتون و چشاتون
شب روزتون حسینی و زهرایی
پیشنهاد نودهشتیا:
دانلود رمان نیلوفر آبی نمی میرد