او خواهان آزادیست، آزادی در خندیدن، دویدن، زیر لب آهنگ خواندن و حتی لباس روشن پوشیدن! او حبس شده در افکار پوسیده مردمیست که بلند خندیدن را جرم میداند. چارهای جز به بهدست آوردن آزادی ندارد با عجز به هر ریسمانی چنگ میزند و سرانجام همان ریسمان او را به دار میآویزد!
ظرف شیرینی رو، روی میز میزارم و بعد روی مبل روبهروی خاله میشینم. دوقولوهای خاله درحال بالا و پایین پریدن بودن و ثنا دختر بزرگ خاله با مامان مشغول حرف زدن بود. نگاهی به لباسهای تنم میاندازم، جوراب شلواری مشکی رنگی زیر دامن سرمهای رنگم پوشیده بودم. لباس سرمهای رنگی هم پوشیده بودم که بلندیش تا روی رونم میرسید. خداروشکر حاج بابا امشب بهم گیر نداد که حتما چادر بپوش و گرنه الان یه گلوله پارچه متحرک بودم! پاهام رو، روی هم میاندازم و به صبا نگاه میکنم که دامن مشکی رنگ و لباس فیروزهای به تن کرده بود مشغول بازی کردن با سهیل و سما، دوقولوهای خاله بود. حاج بابا با شوهر خاله مشغول صحبت کردن درباره بازار فرش بودن و خاله هم توی بحثشون شریک بود. تنها کسی که بیهیچ حرفی اطراف رو نگاه میکرد من بودم. نگاهم رو از دیوار اموات میگیرم و بعد خودم رو به مامان نزدیک میکنم تا از بیکاری در بیام. نگاهم رو به ثنا میدوزم، پوست سبزه رنگی داشت با چشمهای ریز مشکی که حصاری از مژههای بلند چشمهاشو پوشونده بود.
دستی به گوشه شالم میکشم و بعد به صحبتهای بین مامان و ثنا گوش میدم. ثنا یک ماه بود که توی آرایشگاه مشغول به کار بود و الان هم داشت درباره محل کارش با مامان صحبت میکرد و خاله هم هرازگاهی دل از بحث فرش میکند و به اونها میپیوست. صاف میشینم و به دوقولوهای هفت ساله خاله نگاه میکنم. اولین چیزی که توی خانواده خاله به چشم میخورد تفاوت سنی خیلی زیاد بین ثنا و دوقولوها بود و این تفاوت سنی به این دلیل بود که ثنا بچه خاله نبود. انگشت اشارهام رو بالا میارم و به شقیقهام نزدیک میکنم و کمی اونرو میخارونم. چهارده سال از اومدن ثنا به خانواده خاله گذشته بود که خاله باردار شد و همه اینرو به حساب خوشقدمی ثنا گذاشتن. خسته بودم از اینکه توی جمع کسی منرو آدم حساب نمیکرد تا باهاش صحبت کنه و هرلحظه که بیشتر میگذشت دعا میکردم که مهمونی تموم شه و به رختخوابم برگردم و آمار دوست پسر ترنم رو دربیارم.
– صنم جان؟
انگشتم رو از روی شقیقهام برمیدارم و بعد به سمت ثنا که من رو صدا زده بود میچرخم و میگم:
– جانم؟
لبخندی بهم میزنه که چال گونهاش دوباره نمایان میشه. کمی خودش رو بهم نزدیک میکنه و میگه:
– برای کراتین مو نیاز به مدل دارم، فردا میتونی بیای باهام آرایشگاه؟
نگاهم بین مامان که درحال مرتب کردن روسریش بود و ثنا که مشتاقانه اجزای صورتم رو زیر نظر گرفته بود میچرخه. آروم لب میزنم:
– حاج بابا باید اجازه بده!
جملهام که تموم میشه انگار روح از بدنم جدا میشه و دوباره به بدنم برمیگرده. توی نگاهم غم جا میگیره، حتی برای آب خوردنم هم نیاز به حاج بابا داشتم و گرنه کی بدش میاومد از دست این موهای گوسفندی راحت شه؟
صدای مامان من رو از تفکراتم دور میکنه:
– صنم راست میگه، حاج احمد عمراً راضی شه.
خاله از روی مبل بلند میشه و کنار مامان میشینه و آروم میگه:
– خواهر خلاف شرع که نمیخوان بکنن.
مامان گوشه لبهای نازک و کوچکش رو گاز میگیره و میگه:
– از نظر حاج احمد دست بردن توی خلقت خدا فرقی با خلاف شرع نداره!