قصهی ما، قصه زندگی آدمهای مختلف است که هرکدام پس از گذشت هفت ماه، آشیان و پناهی برای خود پیدا کردهاند.
دیدارهای تصادفی، آتش انتقام باعث برداشته شدن رازهای خانوادگی میشود.
پشیمانی از حماقتهای گذشته، همانند پیچکی بر دور روابط انسانها میپیچد و زندگی افراد زیادی را تحت شعاع قرار میدهد. گاهی این پیچک چنان تازیانهای میزند که باعث نزدیک شدن یا دور شدن آنها میشود.
و اما عشق… آشیان خیلی از آنها را در میزند؛ افرادی لابه لای دفتر گذشته پنهان شدهاند که ناجی زندگی مهرههای اصلی هستند. حال با این توصیف، زندگی آنها به کدام مسیر میرسد؟! انتقام یا عشق؟! جبران گذشته یا تباهی؟!
تقهای که به در خورد. کتش را پوشید. دستی داخل موهای سیاه رنگش کشید و گفت:
– بیا تو!
با باز شدن در و ورود منشی که بازهم کار کیانا بود. نفسش را پر حرص بیرون داد. این مدت اعصاب درست و حسابی برایش نمانده بود. هر طرحی که برای قطعات و وسایل میزدند به دو روز نمیرسید لو میرفت. چندماهی بود که با پیدا شدن سر و کله ی پارسا ضرر پشت ضرر میکرد؛ اما او از دیشب و دیدن الهام در آپارتمانی که او صاحبش بود. هیچ کنترلی روی اعصابش نداشت. از آن طرف هم بهزاد آدمی نبود کمکش کند. باید از در دیگری الهام را دور می کرد. منشی مانند همیشه با چهرهای جدی و کاملا عادی کروات را از روی مبل برداشت و گفت:
– شما منشی بنده هستین یا کیانا خانم؟ وقتی میگم نه یعنی نه! حتما یک صلاحی میدونم که میگم. در ضمن…
براق دختر را نگاه کرد. هیچ چیزش به منشی نمیخورد. هرچند سرعت عمل بالایی داشت. هوش و ذکاوتش عالی بود و کیانا او را مورد اعتمادترین کارمند شرکت میدانست؛ اما کیانمهر بدبین بود و به شدت بدش میآمد کسی محیط کار را با خانهی مد شوخی بگیرد و لباس های رنگارنگ بپوشد و آرایش غلیظ کند. کیانا که دست راست او بود آنقدر به خودش نمیرسید که منشی او خودش را بزک و دوزک می کرد. دختر منتظر کیانمهر را نگریست. حدس اینکه کیانمهر بخواهد چه بگوید برای او ساده بود. اگر در اینجا مشغول کار شده بود به اصرار دخترعموی کیانا بود. هرچند بخاطر حقوقش هم بود؛ اما با آرایش کردن حالش خوب بود.
– در ضمن اینجا خونه ی مد نیست که لباسهای رنگی بپوشین و آرایش غلیظ کنین! اینجا محیط کاره خانم. هرچیزی اینجا قوانینی داره!
بعد از زدن این حرف، با قدمهای سریع خودش را به در رساند و قبل از اینکه خارج شود ادامه داد.
– اگه با قوانین مشکلی دارین میتونین تسویه حساب کنین!
دختر که رفتارهای کیانمهر برایش ذرهای مهم نبود شانهای بالا انداخت و به کروات سورمهای رنگ دستش خیره شد. کیانمهر با سرعت و کلافه خودش را آسانسور رساند. آسانسور در طبقهی پنجم مانده بود. چندین بار روی دکمه زد و دست به سینه ایستاد. صدای قدمهای شتابزدهی کسی از انتهای راهرو آمد و بعد هم صدای خواهرش.
– کیان من به جات میرم جلسه، برو به کارای دیگهات برس! شنیدم میخوای خودت شخصا با تیم همکاری کنی و طرحا رو بزنی!
سرش را به سمت خواهرش چرخاند. چهرهی کیانا کمی رنگ پریده بود. خودش را به برادرش رساند و کنارش ایستاد. نباید کیانمهر در جلسه شرکت میکرد. کیانمهر اخمی روی پیشانیاش نشاند و گفت:
– نائب رئیس این شرکت منم و این جلسه خیلی مهمه، تو میخوای بری چی بگی؟ هنوز من فقط اونا رو میشناسم. باید یک فکری به حال خودمون بکنیم. اگه بخواد همهی طرحامون قبل عرصه شدن لو بره همین چندتا سهام دارم میپرن میرن! این جلسه هم از پنج ماه پیش دنبال کاراش بودیم. نمیتونم بذارم از دست بره.
کیانا دستهایش کمی به لرزش افتاد. ساق دست برادرش را کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشد.
– منم کم از تو نیستم داداش! بهتره بری به قضیهی الهام برسی، به ونداد زنگ بزن برو دیدن نهال…
با ایستادن آسانسور و باز شدن در، چند قدم به سمت داخل رفت. کیانا سریع خودش را به او رساند و کنارش ایستاد.