علیسام دو دستش را روی پهلویش گذاشت و به سختی از جایش بلند شد و با مشقت از آن عمارت منحوس خارج شد.
همین که از در خانه خارج شد، پلیسها کل عمارت را محاصره کردند، علیسام دیگر نتوانست تحمل کند و از شدت خونریزی زیاد درست مقابل ماشینی که بهترین دوستش درون آن نشسته بود، روی زمین افتاد.
فربد و سپهر به محض دیدن افتادن علیسام، با ترس از ماشین خارج شدند و همانطور که نام او را صدا میزدند به سمتش شتافتند. فربد با ترس و لرزی که به جان پاهایش افتاده بود با کمک سپهر، علیسام را بر روی صندلی عقب به حالت درازکش قرار داد.
فربد به سرعت پشت رل نشست و تا جایی که میتوانست پایش را روی پدال گاز فشرد. قلبش از شدت بیقراری محکم میکوبید.
از آینهٔ وسط در حد چند ثانیه نگاهی به علیسام که ناله سر میداد کرد و همانطور که سعی داشت صدایش نلرزد گفت:
– داداش نخوابی ها! علیسام!
سپهر با ترس پیراهن بافتش را در آورده بود و محکم بر روی پهلوی علیسام که چشمان نیمه بازش در حال بسته شدن بود فشار میداد تا جلوی خونریزی را بگیرد.
در همان حین هم با دست دیگرش ضربات پی دی پی و آرامی به صورت علیسام زد و گفت:
– علیسام با من حرف بزن.
علیسام که از شدت بیخونی در حال بیهوش شدن بود لبانش را تکان داد، صدایی از آن صورت رنگ پریده خارج نشد.
سپهر سرش را نزدیک گوش علیسام کرد و گفت:
– یک بار دیگه بگو!
علیسام سعی کرد صدایش را کمی بلند کند تا سپهر بفهمد.
– من… هنوز… پنج تا… جون… دار…
جملهاش به اتمام نرسید؛ چون دیگر بیهوش شد، سپهر فاصله گرفت و مجدد بر صورت علیسام کوبید.
فربد که با سرعت لایی میکشید، شروع به نذر کردن برای زنده ماندن علیسام کرد. به خودش قول داد که اگر علیسام زنده بماند، برای همیشه این کار را کنار میگذارد.
سپهر با فریاد از فربد خواست تا بیشتر گاز بدهد و این فربد بود که پایش را بیشتر روی پدال گاز فشار میداد.
بالاخره پنج دقیقه بعد از بیهوش شدن علیسام به بیمارستان رسیدند، فربد و سپهر به سرعت از ماشین خارج شدند و علیسام را به بخش اورژانس بردند.
هر دو فریاد میزدند و یک جورایی بیمارستان را مخشوش کرده بودند. دکتر و پرستارها او را روی تخت گذاشتند و به سرعت او را به اتاق عمل بردند و این فربد بود که پشت در اتاق عمل روی زمین نشست، دوباره دستانش با خون رنگ گرفته بود.
آن از فرنام برادرش که وقتی او را در آغوش کشید به بیمارستان رساند؛ آن از دلوین که وقتی رگ زد، او را در آغوش گرفت و به بیمارستان رساند و حالا هم علیسام!
تلفن همراه سپهر زنگ خورد، فربد نگاه لرزان و بغض دارش را به سمت سپهر سوق داد.