خسته بود و کلافه؛ دنیایش خستهکنندهتر از هر زمانی شده بود، ولی خیلی ناگهانی و خیلی عجیب و غریب زندگیاش تغییر کرد، وارد دنیایی میشود که دور از تمام انتظاراتش است!
دنیایی مرموز، مخوف و رازآلود، دنیایی که درکش برایش سخت است. دنیایی در هزار فرسخی دنیای انسانها قرار دارد!
خندید و سرش و تکون داد رو به اصیل کردم و گفتم: هنوزم که رو قولت هستی؟
سوالی نگاهم کرد و گفت: کدوم قول؟
چشم هام گرد شد دویدم سمتش و گفتم:
خودت و نزن کوچه علی چپ قرارمون این نبودها!
بچه ها که دیدن دوباره کل کل های من وشهاب کلی طول میکشه زودتر حرکت کردند رفتند.
شهاب دست به سینه شد و گفت: من یادم نمیاد قولی داده باشم. شاید تو تصوراتت بوده.
دست به کمر شدم و گفتم: شهاب این قرارمون نیست ها؛ نزن زیرش دیگه.
شهاب نیشخندی زد و موهام و بهم ریخت:
– باشه کوچولو هرچی تو بگی.
حرصی شدم مثل هروقت دیگه ای که بهم میگفت کوچولو، دندون هام و روی هم ساییدم و گفتم: من کو، چو، لو نیستم این هزاربار شهاب خان!
خنده ای که داشت میومد روی لب هاش و خورد و گفت: باشه حالا بیا بریم پیش بچه ها باهم بریم!
-باشه بیا بدوییم، یک، دو، سه.
و هردومون همزمان شروع کردیم به دویدن ولی سرعتش از من بیشتر بود؛ من باید بیشتر روی خودم کار میکردم یکی از درخت ها رو رد کردم که گفت: تلاش نکن بچه جون بهم نمیرسی.
– حالا میبینیم مستر.
سرعتم و زیاد کردم که رسیدم بهش بچه ها رو دیدم که مثل سد اون جلو وایستاده بودند ویکتوریا بلند گفت: سرعتتون و کم کنید ببینم! مثل بچه ها اینجوری رفتار میکنند خجالت بکشید.
رسیدیم بهشون وایستادیم، کنار آنا که لبخند محوی رو لبش بود وایستادم و حرکت کردیم خطاب بهش گفتم: چی شده باز چشمات داره میخنده.
آنا:
– مرسی ازت.
– چرا؟
آنا:
– میدونی تا دوسال پیش توی پیله تنهاییش بود. توجهی به اطرافش نداشت. سرش گرم کارهاش بود جوری خودش و غرق کرده بود که انگار گاهی اوقات وجود نداره، ولی وقتی دوسال پیش شروع کردی به ساختن دوباره اش بهت ایمان داشتم و میدونستم که این روز و به چشم میبینم، که بله دیدم برای همین ازت متشکرم… البته فقط من نه همه ازت ممنونیم!
خندیدم:
– دیوونه ها. کاری نکردم که که، اون فقط زیادی داشت خودش و اذیت میکرد. البته ارزش عشق و معشوق و عاشق خیلیه ولی اون زیادی دیگه به قول معروف تو نقشش غرق شده بود.
سرش و تکون داد و تایید کرد، هامون با کنجکاوی گفت:
شما دوتا درباره چی حرف میزنید؟ کی عاشق شده قضیه چیه؟
تا خواستم حرف بزنم آنا گفت: هیچی نشده داشتیم درباره جیمز حرف میزدیم، انگار عاشق شده میخواد به دختره اعتراف کنه ولی مونده چجوری قراره من و شهی بریم بهش راهنمایی بدیم.
اول داشتم لبهام و روی همدیگه فشار میدادم تا نخندم ولی وقتی گفت شهی تند پوکر نگاهش کردم با دیدن من گفت: خو حالا توهم.
سرم وتکون دادم به نشونه تاسف نیکا گفت: عاشق کی شده حالا؟
و آنا سعی کرد بپیچونه، بیچاره جیمز؛ اگه بفهمه نه منو زنده میزاره نه آنا رو!
بعد عوض کردن لباسم از اتاق اومدم بیرون و پله ها رو تا پایین طی کردم همه سر میز شام نشسته بودند نشستم رو یکی ار صندلی ها بین هامون و یاشین نشستم.