ارسلان، امیر، امین، سه رفیقی که طی یه سانحه تصادف جونشون رو از دست میدن و برای اینکه دوباره بتونن به زندگیشون ادامه بدن، باید از یک دختر جادو دارِ زیبا روی محافظت کنن تا دوباره بتونن عادی به زندگیشون ادامه بدهند. حدیث دختر جادو دارِ ما ابتدا قبول نمیکنه و با کاری که میکنه… آیا اونها میتونن به زندگی عادیشون ادامه بدن؟ همه چیز در رمان معلوم میشه.
و بعد از جام بلند شدم و رفتم اون سه تا ظرف رو شستم و از آشپزخونه اومدم بیرون و بالا رفتم و در اتاقم رو باز کردم؛ روی تختم دراز کشیدم و دوباره فکرکردم و دوباره فکر کردم که یادم افتاد فردا کلاس نقاشی هم دارم؛ وویی فردا پدرم درمیاد، باید مدرسه برم بعد برم کلاس نقاشی بعد برم خونه اون ایکبیری، وای فردا فکر کنم نصف بشم، جیغ مشق هام هم که ننوشتم.
سریع از جام بلند شدم؛ دفتر و خودکار، کتاب ریاضی و انگیلسی رو از تو کمدم درآوردم و سریع شروع به نوشتن کردم؛ ولی من که هیچی از این فصل نمیدونم! حالا چیکار کنم؟ یه ذره سرم رو خاروندم که یادم افتاد این امیر هجده سالش؛ جیغ پس بلد، هووو بیا وسط ! اصلاً زندگی الان معنا داره، سریع از جام بلند شدم و پایین رفتم که دیدم روی مبل نشستن دارن فیلم میبینن؛ وا الان من چجوری بهش بفهمونم؟
ای خدا! یه جاش و درست میکنم یه جاش دیگه خراب میشه؛ یه دقیه وایسا فکر کنم، آخجون فهمیدم.
سریع داخل آشپزخانه رفتم و یه قاشق انداختم و جیغ زدم که سریع هم مامانم، هم اون سه تا اومدن که مامانم گفت:
– چی شده؟
– آم… چیزه قاشق یهویی افتاد منم ترسیدم و جیغ زدم.
– خیلی خب حواست رو جمع کن!
– باشه.
و بعد رفت که امیر سریع غر- غر کرد:
– وای چقدر تو آخه ترسو هستی، به خاطر یه قاشق جیغ میزنی.
هی خدا میخواستم کلهش رو بکنم ولی دیگه ازش کمک میخواستم؛ ولش کن یه این دفعهست، داشتن میرفتن که گفتم:
– هی امیر! یه دقیقه وایسا کارت دارم.
– چیکار؟
– وای یه دقیقه وایسا دیگه.
وایسا که اون دوتا هم رفتن؛ سریع خودم و لوس کردم و گفتم:
– امیر برادر ناتنی! میشه کمکم کنی این سوالهای ریاضی رو بنویسم؟ خواهش.
– عوضش چی بهم میدی؟
– ایش، اومم… چیزی ندارم که بهت بدم؛
فقط نقاشی بلدم و نویسندگی و آشپزی.
– بلدی چهره هم بکشی؟
– آری.
– خوب خوبه، کل سوالات رو حل میکنم؛ عوضش چهرهام و نقاشی کن!
همین موقع بود که امین هم اومد و داخل آشپزخانه شد.
امین: خوب- خوب شما دارید چی میگید؟
اگه قراره حدیث (رو به حدیث) نقاشی امیر رو بکشی باید چهره من هم بکشی!
من: اوم خیلی خوب بابا، ولی باید توی مشقهام کمکم کنید.
که هردوشون گفتن باشه.
و بعد با همدیگه بالا رفتیم و روی تختم نشستیم و بهشون دفتر و خودکار دادم و گفتم:
– بنویسید.
داشتن مینوشتن که گفتم:
– تمیز تر بنویسید بابا! مثلاً من دخترمها باید تمیز بنویسم.
وجدان: آره جون خودت.
– اِ چند وقت بود پیدات نبود، از این ورا.
بدون اینکه منتظر جواب وجدان باشم، گوشیم رو گرفتم؛ توی اینستا رفتم.
ولی خدایی چقدر حال میده یکی دیگه برات مشقهات رو بنویسه، اصلاً الان احساس میکنم پادشاهم،
همین موقع بود که یه فکر شیطانی به مغزم رسید؛ هاها این همه شما من وحرص دادید الان نوبت منم شد.
بعد چند دقیقه که دیدم آخرای مشقهامِ رفتم پایین؛ یه لیوان رو پر از آب کردم و بالا رفتم و یهویی کل آب رو روی مشقهام…