– من به سازمان نیروی انتظامی، کسایی که همیشه پشتم بودن، پشت کردم، من بهشون نارو زدم. له کردن مورچههایی مثل تو واسهی «منِ تنها» کاری نداره. من رو با برق چاقو نترسون!
وقتش بود. پوزخندی زدم.
– تو که با یه جمله من حواست پرت میشه، میخوای من رو بُکُشی؟ این بود باند خطرناکت؟!
تا به خودشون بیان، با ساعدم تو دست نوچهی محبی کوبیدم و چاقو رو از دستش قاپیدم. با پشت چاقو توی گردنش کوبیدم. گیج شده بود. خواست با مشتش به شکمم بکوبه که جا خالی دادم و دوباره و سه باره توی گردنش کوبیدم. آخرش کم آورد و بیهوش شد.
نیشخند زدم.
– شوخی نکن محبی! جدی اینا رو پیش خودت نگه داشتی؟ پوف، مسخرهها!
محبی عربده زد:
– بگیرین این موش کثیفو!
بقیه نوچههاش سمتم هجوم آوردن. نشونه گرفتم. یک، دو، سه. چاقو رو سمت یکیشون پرت کردم که درست توی شکمش فرو رفت. با پام تو صورت اون یکی پریدم. با پشتک، بهش لگد زدم و روی زمین فرود اومدم. چاقو رو با فشار از توی شکمش بیرون کشیدم و توی شکم دومی فرو بردم و با شدت بیرون کشیدم. سراغ بعدی رفتم. چاقو رو بالا بردم. مچ دستم رو سفت چسبید.
اون یکی دستم رو پیچوند و من رو چرخوند و به خودش چسبوند. چاقو رو زیر گلوم نگه داشت و گفت:
– گِیم آوِر!
بیتفاوت خندیدم.
– نه، خوبه! از این یکی خوشم اومد.
با پای چپم توی زانوش کوبیدم و چرخیدم، تا خواستم حرکتی بزنم، چاقو توی شکمم فرو رفت. نفسم رفت. شوکه، چشمهای گرد شدهم رو سمت پایین کشوندم. با دستهای لرزون چاقو رو با شتاب بیرون کشیدم، هرچند بعدش فهمیدم بیرون کشیدنش زخمم رو بدتر کرد.
درد شدیدی توی شکمم پیچید. از درد خم شدم و داد زدم. دلم میخواست از دردش زار بزنم. بالاخره دختر بودم، یه دختر هرچقدر هم نترس باشه، هرچقدر هم بزن بهادر باشه، باز هم دختره، با تموم ناز کردنهاش!
چاقو رو روی زمین پرت کردم و به دستهای خونیم زل زدم. نفسهام یکی در میون شد. با خشم به پسر رو به روم، همون نوچه محبی زل زدم. صدای خندههای متمسخر محبی روی مغزم سوهان میکشید. جوش کردم. سر پسره رو گرفتم و پایین کشیدم. با زانوم دو بار به گردنش کوبیدم و به عقب هولش دادم. گیج و منگ سمتم اومد. پام رو بلند کردم و یه بار دیگه به گردنش ضربه زدم. بیهوش شد و روی زمین افتاد.
از حرص و عصبانیت نفس- نفس میزدم و سینم خس- خس میکرد. با این که تار میدیدم و حالم رو به وخامت میرفت ولی انگیزه عجیبی واسه کشتن محبی داشتم.
محبی متعجب شده بود ولی خونسردی خودش رو حفظ کرد. تا به سمتش هجوم بردم، خیلی آروم سمت ماشینش رفت سوار شد. شیشه ماشین رو پایین کشید. با پوزخند و خیره به رو به رو گفت:
– بهت خوش بگذره شهریار!
ماشین با گرد و خاک حرکت کرد. دو تا از نوچههاش اونایی که بیهوش روی زمین افتاده بودن رو توی اون یکی ماشین انداختن و اونا هم پشت سر محبی سوار اون یکی ماشین شدن و رفتن. کم- کم دور شدن و همون نور کمی هم که باعث میشد اطراف رو ببینم، ناپدید شد.
[…] پبشنهاد نودهشتی&… […]