به عقب نگاه میکنم و به گذشته لبخند میزنم، با تمام بدیهایش اما کفه خوبیها گویا سنگینتر است، تو نیز در سمت خوبیها نشستهای و لبخند میزنی، درست جوری که من را به آینده امیدوار میکند. امیدی واهی که هیچ در پی ندارد جز جنگیدنهای من برای تو، یا اینگونه بگویم جنگیدن ما برای یکدیگر.
شما تا زمانی که نفهمید چه چیزی در سایههای شب پنهان است، نمیتوانید شب بیدار بمانید.
در یک لحظه همهمهای میان افراد بلند شد و بعد از چند دقیقه حیاط کاملاً خالی شد. نگاهم را به آیهان دوختم:
– چرا وقتی صدای آژیر بلند شد بقیه رو نفرستادی داخل و هیچکس آماده باش نبود؟!
آیهان سری چرخاند و بیخیال لب زد:
– چند بار تو این ماه این اتفاق افتاده، اگه قرار باشه هر بار من تمرین رو متوقف کنم…
میان کلامش پریدم و همراه با اخمی که بر چهرهام نشانده بودن دهان گشودم:
– فرقی نمیکنه آیهان، اون آژیر خطر بود که صداش کل پایگاه رو برداشته بود و تو بیخیال هر اتفاقی که ممکن بود پیش بیاد داشتی دست اون بچه رو داغون میکردی.
آیهان یکی از بهترین افراد من بود، اما خودرایی و کارهایش باعث میشد نتوانم بهطور کامل به او اعتماد کنم.
– تو قول دادی توی روند آموزشی من دخالت نکنی.
دخالت، واقعاً او این را فکر میکرد، پاسخی برایش داشتم. اما با پیچیدن بوی تندی در فضا چشم تیز کردم و فوراً سر چرخاندم. نگاهم را به اطراف دوختم اما هیچ چیزی در اطراف نبود. تنها بوی تندی استشمام میشد که سرنخی از آن نبود. آیهان نیز گویا مانند من بو را فهمیده بود که فوراً گارد گرفت و صدایش آرام بلند شد:
– فکر کنم اینبار باید خودمون آژیر و روشن کنیم.
سری به تأیید تکان دادم که حرکت سریع جسم سیاه رنگی را درست در سمت چپ حیاط احساس کردم. فریاد من مصادف شد با بیرون آمدن سیامک و رها از درب ورودی و ایستادن هالهی محوی که حال قابل رویت بود. نگاه هر چهار نفرمان بر روی هم چرخید و قبل از آنکه بتواند واکنشی نشان دهد همگی به سمتش حمله کردیم. یک خونآشام سیاه آن هم در پایگاه من دردسر بزرگی بود. ضعف سیستمهای امنیتی حال بهطور واضحی برایم آشکار شده بود و من داشتم به حرف سیامک میرسیدم که باید کاری میکردم. قدمهای بلندم با رسیدن به آن خونآشام سیاه متوقف شد و مبارزه میانمان شروع شد. سرعتش بیش از حد بالا بود اما حرکاتش ناوارد بودنش را نشان میداد، گویا از اعضای تازه واردی بود که قدرت را به هر چیزی ترجیح داده بود. شاید هم به اجبار تبدیل شده بود. افکارم را به سمتی فرستادم و سعی کردم به حرفی که خودم به بچهها زده بودم عمل کنم. تمام تمرکزم را به مبارزه دادم، رها و سیامک به سختی با آن درگیر شده بودند و سعی در گرفتن دستانش داشتند. با تمام تازه وارد بودنش اما قدرت فوقالعادهای داشت، سیامک و آیهان او را به سمت دیوار پرتاب کردند و رها گردنش را چرخاند، فرصت را غنیمت شمردم و با قدم بلندی خودم را به آنها رساندم و لحظه بعد دست من در سینه خونآشام فرو رفت و تنها چیزی که از او باقی ماند خاکستر بود. نگاهمان میان هم چرخید و رها آرام زمزمه کرد:
– چهطور اومد داخل؟ ما سیستمها رو فعال کرده بودیم.
این چیزی بود که برای من هم سوال شده بود، سوالی که باید از آن سر در میآوردم. اما چیزی که اکنون ذهنم را مشغول کرده بود مشکل بزرگتری بود.
سیامک با نگاهی به چهرهام و دیدن نگاه سرگردانم آرام نامم را زمزمه کرد:
– کیا؟ حالت خوبه؟
ما چهار نفر بودیم و اون یک نفر، با این حال به سختی تونستیم شکستش بدیم.
سلام من خواننده نیستم فقط میخواستم به نویسنده بگم که اسم منم مهدیه داودی
و این اولین باره یه نفر دیگه با اسم و فامیلی خودم میبینم
و تازه نویسنده هم هستم
سلام من خواننده نیستم فقط میخواستم به نویسنده بگم که اسم منم مهدیه داودی
و این اولین باره یه نفر دیگه با اسم و فامیلی خودم میبینم
و تازه نویسنده هم هستم