دستانی که به خون آلوده شده، زندگیمان به سیاهی میزند. دادگاهی که حکم خواهد داد برای تو برای من، شاید بهتر میشد اگر ما خطابمان میکردند اما فرصتی برایش باقی نمانده. تو بگو چگونه مارا محکوم میکنند به گناهی نکرده و کتمان میکنند اشتباهات و گناهانشان را…
در گذشته غرق شدم و گویا داشتم تک- تک لحظات را از دوباره زندگی میکردم:
– هانا به سختی بهم اعتماد کرد، بهش گفتم که سامیار قبلاً ازدواج کرده بوده و بهخاطر همسرش که باردار بوده کاملاً خودش رو از شرکت جدا مرد و برای همیشه رفت. با هانا ازدواج کردم اما اون هر روز منتظر به در چشم میدوخت و انتظار میکشید تا بلکه در باز بشه و سامیار بیاد داخل. هیچ توجهی به بچهی تازه متولد شدش نداشت و فقط گاهی بهش شیر میداد. برای نیلا اسم انتخاب کردم و تمام تلاشم رو کردم تا کمبودی نداشته باشه اما، باز هم کافی نبود.
نیلا محبتهای مادرش رو میخواست مادری که بود اما، بود و نبودش هیچ فرقی نداشت.
هانا هر روز بیشتر از زندگی و نیلا متنفر میشد و با دیدن دخترش سامیار در خاطراتش زنده میشد. شاید نیلا تمام این سالها حتی بیشتر از من و هانا رنج کشید، با ناراحت بودیم چون میدونستم چهاتفاقی افتاده و چهکاری با زندگیمون کردیم اما نیلا، بازیچهی زندگی ما شد بدون اینکه بدونه مادر و پدرش چه اشتباهی کردن.
– شما پدر خیلی خوبی هستید آقا، مطمئن باشید اعتماد و علاقهای که بین شما و نیلا شکل گرفته بههیچ عنوان نمیتونه از بین بره. نیلا عاشق شماست.
نگاهش را به سمت هانا چرخاند و آرام زمزمه کرد:
– و همینطور عاشق مادرش. ازتون میخوام همینطور ادامه بدید، این اولین و بهترین جلسهی ماست و بهنظرم عالی پیش رفته. ولی میخوام بدونم سامیار الآن کجاست و چه اتفاقی برای خانوادش افتاده؟
هانا در سکوت فرو رفت، حق هم داشت او سالها بود جز دیدن یادگار سامیار هیچخبری از او نداشت. سرم را بالا گرفتم و آرام لب زدم:
– سامیار مرده، بیش از چند ساله، به همراه همسرش در یک تصادف جونشون رو از دست دادن.
چشمان گرد شدهی هانا بر چهرهام دوخته شد و لبهایش مانند ماهی، باز و بسته شد. اما صدایی از میان لبهایش خارج نشد. میدانستم این موضوع شک بزرگی برای او بود، اما بههرحال باید این را میفهمید. تمام این مدت او سامیار را برای این که در گوشهای از این دنیا نفس میکشید و شاد میزیست نفرین میکرد و حال فهمیدن این موضوع میتوانست درد بزرگی باشد.
دکتر سرش را تکان داد و آرام زمزمه کرد:
– و اون بچه؟
پوزخندی زدم، پوزخندی که با مغز و استخوان خودم را به آتش میکشید:
– داره در کنار خانوادهی مادرش زندگی میکنه و تنها چند ماه از نیلای من بزرگتره.
شک دوم دست هانا را به سمت قلبش برد، سینهاش را به چنگ گرفت و آرام نام خدا را زمزمه کرد.
دست لرزانش را به سمت لیوان روی میز برد و آرام آن را بلند کرد. دستانش میلرزید و باعث میشد نتواند به درستی لیوان را در دستش نگه دارد.
چشمانم را بستم تا این لرزشها را نبینم با گذشت بیش از هفت سال هنوز هم سامیار برای هانا عزیز بود. پس حرفهایش راجعبه خانواده خطاب کردن من و نیلا چهشده بود؟
با به صدا در آمدن تلفن آن را از جیبم بیرون کشیدم و با دیدن نام آشنایی بر روی آن ابروهایم بالا پرید. تماس را بر قرار کردم که صدایش در گوشم پیچید:
– روز دو شنبه قراره محمولهها جابهجا بشه، کارتو شروع کن چون این آخرین فرصته.