رمان ما روایت مانیا دختری تنهاست که به تازگی داخل یه ویلای در اندشت مشغول به کار میشه، بخاطر اینکه دل بسیار رئوفی داره علاوهبر کارهای خودش به بقیهی خدمه هم کمک میکنه تا اینکه صدای گریهی یه نوزاد اون رو به اتاق صاحب کارش میکشونِ؛ مردی که طی این چندروز هیچ برخوردی باهاش نداشته، هرچی ملوک خانم بهش گفت وارد حریم آقا نشو! حساسِ قبول نکرد. بهحرف.های ملوک خانم درمورد آقای مرموز ویلا کوچکترین اهمیتی نداد. اینطوری میشه که کلاً زندگی دخترک زیر و رو میشه و باعث تغییر و تحول زندگی اون مرد مرموز قصه و پسرش هم میشه.
در به در دنبال کار بودم؛ خدارو شکر شرکت کاریابی بهم یه ویلا رو معرفی کرد که به صورت تمام وقت دنبال آشپز مجرب میگرده. قبل از اینجا، داخل یه رستوران کار میکردم که از تهران جمع کرد و رفت خارج از کشور، حالا نمیدونم بعد از مصاحبه میپذیرنام یا نه. از توی پانسیون زندگی کردن خسته شدم؛ جاییکه هزار مدل زن توش پیدا میشد، اینقدر جور واجور بودن که میترسیدم حتی بهشون سلام کنم. نه دوستی داشتم نه کس و کاری، یعنی کس و کار داشتم ولی هیچکدوم رو نمیشناختم. بابا مامانم فراری بودن و مادرم تو تصادف مُرد و پدرم هم از درد و خماری.
جونم براتون بگه مادرم زن خیلی محترمی بود و بخاطر اینکه خرج من رو در بیاره کلی کار میکرد، پدرم هم اوایل معتاد نبود؛ یه کارگر ساختمونی بود اما بعد مامانم طاقت نیاورد و معتاد شد، اینقدر تو اعتیاد خودش رو غرق کرد تا بلاخره یه روز اینقدر بهش مواد نرسید از بیپولی تا مرد، من هم از پونزده سالگی خودم کار کردم و خودم خرج زندگیم رو درآوردم.
دوسالِ که پدرم فوت شده و اون محلهای که زندگی میکردم جای ناامنی بود؛ مجبور شدم بیام تو یه پانسیون زنانه بخوابم و صبح خروس خون برم پی کار و بارم، الان هم تو راه اون ویلاییام که بهم معرفی کردن. آقای قریشی رئیس شرکت کاریابی میگفت:
– اونجا باید سرت تو کار خودت باشه! هرکس رو اونجا نمیپذیرن چون صاحب ویلا آدم سرشناسیِ، دشمن زیاد داره و تو همهش زیر ذرهبینی تا بهت اعتماد کنن، پس سعی کن خانُمانه رفتار کنی و حرکت اضافی نکنی! چون صاحب ویلا آدم خیلی خشنیِ.
من هم یه چشم گفتم و حرکت کردم سمت ویلا. نزدیکِِ ویلا بودم، از ماشین پیاده شدم و کلی سر کرایه چک و چونه زدم
– آقا کمتر حساب کن! چه خبرتِ؟
– خانم پونزده تومن هم شد پول؟ چی میگی؟ کرایه اینجا کمِ- کم سی تومنِ، چقدِ خسیسی. ویلا به این بزرگی و کارگرش برای صدنار یه شاهی با من جر و بحث میکنه.
– چیه؟ چشمهات عمارتِ مردم رو دید فکر کردی سر گردنهس؟ بابا من مال کفِ تهرونم خودم خبر دارم کرایهها چقدرن.
– دختر جون حدأقل بیست بده حلال کنم.
– بیا آقا این هم بیست! فایده نداره یه قرون هم ته کیفم نذاشتی، باید پیاده برگردم. حیف که عجله داشتم وگرنه پیاده میاومدم. خدایا آخه من و چه به تاکسی؟
غر- غر کنان رفتم سمت ویلا؛ یه نگهبان وایساده بود پشت در، بهم گفت:
– سلام خانم! کارت چیه؟
– سلام اومدم برای مصاحبه، آقای قریشی فرستادم.
– بذار هماهنگ کنم.
بعد از چند دقیقه اومد درو باز کرد، بیحرف رفتم داخل؛ حیاط بزرگی داشت و اکثر حیاط باغ بود، یه راه طولانی تا عمارت طی کردم که هرچند متر ، چندمتر یه محافظ با فرم خاصی میپلکید. وارد شدم؛ یکی از خدمهها هدایتم کرد سمت سالن، به نظر زن مهربونی میاومد، سنش هم کم ِ- کم به پنجاه میرسید.