زمانه آدم را میکشد در دل روزگار در آنجایی که حس میکنی چیزی کم گذاشتهای! یک دخترک پیدا میشود که در دل دنیا بیکس مانده و همین بیکسی به آدمی تبدیلش کرده که غذای روحش را آنقدر نخورده، روحش پژمرده شده و با هر نسیم گرمی، آن چنان ذوب میشود که گویی هرگز نبوده است…
مقدمه:
به آن جایی رسیدم که احساس دریده شدن دارم!
به آن جایی که تنگناست و درجه حرارتش من را به یاد جهنم میاندازد…
چه میگوید این احساس؟ من چه خطایی مرتکب شدهام؟
صدایی از درونم می گوید:
«خطا تر از اینکه به خدا دل نسپردهای؟!»