داستان کوتاه پدرانه ای پوچ نودهشتیا
نگاهش را معطوف به محیط بی روح اطرافش می کند. با برخورد دستش با لبهی فلزی تخت، احساس سرما وجودش را در بر می گیرد و لرزهای بر اندام نه چندان فربهاش می اندازد. قطرههای ریز و درشت عرق، تیرک کمرش را نشانه گرفتهاند و روی بدنش سرسره بازی می کنند؛ نفس های پی در پی و سنگینش، او را وادار می کنند تا دستانش را به سمت گلویش ببرد. حال خوشی ندارد. در حالی که صدای خس خس سینهاش را به طور واضح می شنود، به سختی لبه ی تخت را تکیه گاه خود قرار می دهد و سعی می کند از بستر قدیمی خود، بلند شود.
دانلود رمان جدید