زندگی عجیب است، گاه تو را با خود به اوج آسمان ها میبرد و گاه تورا تا اعماق چاه میکشاند؛ اما بازی سرنوشت چطور؟!
سرنوشت برای من سرآغازی رقم زد که در سن هفده سالگی زندگی را از نوع شروع کنم، گاه همهچیز فراتر از وسعت ذهن است، گاه این دنیا بیکرانتر از چشمهاست و تو را جایی غافلگیر میکند که میان یک عشق سهنفره جای گرفته باشی و یکی عشق مجنون داشته باشد و دیگری عشق فرهاد و تصمیمگیری را به تو میدهد که لیلی شوی یا شیرین؟
اما دنیایی که من امید به زیستن دوباره در آن داشتم انتقامِ شیرینی برای من رقم زد…
منم از تیپم راضی بودم، از نظر خودم خیلی خوشگل شد بودم. اما خیلی استرس داشتم این اولینباری هست که دارم به مهمونی میرم و دلهره عجیبی داشتم.
رفتم طبقه پایین که آتنا و خسرو خانرو دیدم. آتنا با کت دامن جیگری و خسرو خان با کت شلوار سورمهای وایستاده بودن و لبخندی از سر رضایت بهم زدن، که بعد خسرو خان گفت:
– چهقدر الان برازنده خانواده سهرابی هستی!
سرمرو انداختم پایین که آتنا دستمرو گرفت و منرو سمت خودش کشید، با لحن مهربونی گفت:
– خیلی ناز شدی خوشگل خانم، مایئه افتخار من و آقای سهرابی باش.
با صدای پایی به سمت پلهها چرخیدم که سهیلرو دیدم داشت از پلهها پایین میاومد. به تیپش نگاهی کردم، یک دست کت شلوار مشکی براق تنش بود و موهاشرو به سمت بالا خوش حالت کرده بود و عطر فوقالعاده خنک و خوش بویی زده بود که خواب از سرت میپرید. اومد سمتم و بهم خیره نگاه کرد که خجالت کشیدم. ولی اون بیتفاوت بود و بعد گفت:
– خیلی زیبا شدی.
با خجالت گفتم:
– ممنونم.
دستشرو به سمتم دراز کرد و گفت:
– افتخار میدین؟
منم دستشرو گرفتم، آقا و خانم سهرابی با رضایت به ما نگاه کردن. سوار لیموزین مشکی شدیم که خیلی باکلاس بود. بعد از نیم ساعت رانندگی بالاخره رسیدیم، برام تعجب شده بود که چرا سپهر نیست. اما اون برام اهمیتی نداشت، پس سعی کردم زیاد بهش فکر نکنم. رفتیم سمت یک در قهویی رنگ شیک که مردی با لباس فرم ایستاده بود، وقتی مارو دید با اشتیاق گفت:
– بفرمایید آقای سهرابی، خوش اومدین.
خسروخان سری تکون داد و بعد رفتیم داخل؛ همهجا شلوغ بود.
دور یک میز نشستیم که بعد از مون پذیرایی کردن. مشغول خوردن بودم که صدای سپهر رو شنیدم:
– به- به! جمع همه جمعه!
به سمتش چرخیدم، چهقدر خوشتیپ کرده بود! صورتش که فکر کنم شش تیغ کرده بود، با اون کت شلوار جذابش. کتش سفید بود با یک پَر مشکی داخل جیب کت و یک شلوار چسب براق مشکی بهنظرم تیپش خیلی دختر کش بود. اومد سمتم، بهمن نگاهی با پوزخند کرد و گفت:
– چه تغییر کردی جوجه!
چشم غرهای بهش رفتم و دوباره مشغول شدم، که اومد صندلی کنارمرو عقب کشید و روش نشست و همش خیره بهم نگاه میکرد. چرا؟ دقیقاً از این کارش چه دلیلی داره؟ مخواد حرصمرو در بیاره؟! اگه اینطوره که باید بگم بدجوری حرصمرو در آورد! سعی کردم بهش توجهی نکنم و مشغول پوست کردن سیب توی بشقابم شدم. بعد از پوست کردنش به چند تیکه برش زدمش و یک تیکهاشرو برداشتم تا بخورم که سپهر از دستم گرفتش و گذاشت توی دهنش گفت:
– اوم! ممنون.
با حرص بهش خیره شدم که چشمکی بهم زد. وای که دلم میخواد تکیه- تیکش کنم، مثل همین سیب! دوباره یک تیکه دیگهرو برداشتم تا بزارم دهنم که سپهر از دستم چنگش زد و گفت: