نام رمان: دنیای ویژه نام نویسنده: Asra_p ژانر: جنایی، پلیسی، درام تعداد صفحه: ۱۰۵
دانلود رمان دنیای ویژه اثری از Asra_p به صورت pdf،اندروید لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
– این رو شما تشخیص نمیدید. این چیزیه که من باید دنبالش بگردم، چیزیه که من باید پیداش کنم..!
حرفیه که من باید اثباتش کنم، دنیاییه که من باید درستش کنم..
نه شما.
قربان!
بخشی از کتاب:
-دور شو. فرار کن زود باش!
متعجب داشت نگاهش میکرد. اینمادر او بود؟!
اینبار صدایی دیگر داد زد:
– دِ واستادی چی رو نگاه میکنی؟ برو دیگه!
نه- نه. ایننیز پدر او نبود. با ترس داد زد:
– مامان، بابا، شما چهتون شده؟
اشکهایش را با آستینهای خاکیاش پاک کرد و گفت:
– چرا ما اینجاییم؟ من میخوام برم.
دیگر توان نداشت؛ همانجا کنار مادرش روی زمین سخت و سرد دراز کشید.
مادرش با گریه از او میخواست از روی آن سنگ ریزهها بلند شود و فرار کند.
اما توان آن را نداشت که حتی چشمانش را باز کند.
داشت خوابش میبرد، یک خواب عمیق.
سنی نداشت که بفهمد خطر مرگ، تهدیدش میکند.
عقلش نمیرسید فرار کند، کمکی بخواهد شاید بتواند پدر و مادرش را نیز نجات دهد.
– آخی! نازی. حیفه همچین پسری رو بخوام لِه کنم. اوم، شاید بشه ازش استفاده کرد.
طاقت نداشت. اما با هر سختی که بود چشمهایش را باز کرد و به فرد مقابلش زل زد؛ از کفشهایش گرفت تا به کُلت درون دستش رسید.
تا اسلحه را دید چشمهایش پر از اشک شد و با گریه فریاد زد:
– مامان بابام رو نکش عوضی!
مادرش در بین همهی گریههایش لبخندی زد. حداقل فحشهایی که از بچههای کوچهشان یاد میگرفت در اینجا به کارش میآمد؛ همیشه فرزندش را به خاطر فحشهایی که میداد سخت سرزنش میکرد.
اما حال؛ نیازی به سرزنش نبود. تشنه بوسیدن پسرش بود.
آنمرد نگاهش را از کودک گرفت و با خشم گفت:
– آروم باش کوچولو.
رویش را به سمت افرادش برگرداند و با داد گفت:
– ببریدش! من هنوز با اینزوج عاشقمون کار دارم.
سپس پوزخند تلخی زد.
کودک نالید، فریاد زد، خواهش کرد؛ اما بیفایده بود.
– خواهش میکنم. عمو اونها مامان بابامن!
– عمو؟ تا الآن عوضی بودم، ببریدش.
با گریه پاهایش را تکان داد. آنمردها با آنقیافه ترسناکشان دو طرف بازوهای کوچکاش را گرفتند و او را کشیدند.
داد زد، کمک خواست. اما، نتوانست کاری از پیش ببرد.
از در که بیرون رفتند، قهقههی آنمرد وحشتناک را شنید و بعد، صدای گلولهای که خالی شد.
اشک چشمانش را پر کرد. باصدایی خفه ناله سر داد:
– مامان، بابا. دوستون دارم!
و بعد، همانجا چشمهایش بسته شد.
*دانای کل*
تمام تنش، کرخت و سست بود.
در اتاقی کوچک زندانی شده بود.
اتاقی که نه دَری داشت نه پنجرهای!
سر زانویش زخمی بود، درد داشت.
میسوخت. اشکهایش باز راه خودشان را پیدا کردند و از چشمانش سر خوردند و رسیدند به چانهاش.
دستش را سوزانده بودند. حالت یک مار کوچک.
به خاطر سیلیهایی که خورده بود صورتش سرخ و متورم شده بود.
درد داشت امانش را میبرید که ناگهان نالهای آمد؛ نالهای کوتاه اما سوزناک.
کمی آنورتر دختر بچهای داشت از درد مانند مار به خود میپیچید!
نیهاد به سمتش رفت، آری. درست بود! آندختر نیز مانند نیهاد کودکی بیش نبود.
نیهاد لبهای ترک خوردهاش را با زبانش کمی تَر کرد و با استرس زیاد لب گشود:
– سلام.
دختر بچه ترسیده نگاهش کرد و جیغی کشید. که نیهاد فریاد زد:
– نترس! چیزی نیست.
کودک بود. اما اینجملهها را از مادرش یاد گرفته بود، شبهایی که کابوسها امانش را میبریدند و مادرش به پیش او میآمد. جیغ که میکشید مادرش با آرامی در آغوشش میگرفت و باصدایی طنینانداز میگفت چیزی نیست.
با یاد مادرش چشمانش پر از اشک شد!