پسر عمو و دخترعمویی که برخالف میل باطنی شان تن به ازدواج اجباری میدهند؛ پدر بزرگ آنها معروف به آقا بزرگ معین کرده کاگر بر خالف میل او این ازدواج سر نگیرد، تمامی دارایی پدران آنها را خواهد گرفت واز رسیدن به ارث محروم خواهند شد.
دو قطب مخالف! واما پسری که بر خالف میل پدرش شغلی را انتخاب کرده که چندین سال است، کسی ازآن مطلع نیست، درحال حاضر در کانادا به سر میبرد؛ اما به خواستهی آقابزرگ به ایران برمیگردد؛ در این بین دخترکی که بی هیاهو وارد زندگیاش میشود، با سرکشی هایش، پرده از این راز بزرگ برمیدارد.
برشی متن از کتاب:
با آبشاری که تبدیل به پوئن مثب شد، جیغی کشیدم و مثل این میمونها بالا پایین میپریدم.
آره خودش! سه ست برد به نفع ایران. ایول موسوی دمت گرم گل
کاشتی پسر.
امیربا لودگی گفت:
– نه توروخدا میخوایی با دو متر و خوردهایی قد نتونه یه آبشار خفنبزنه؟
با اینکه مخاطبش من نبودم، عصبی شدم.
– تا چشمات درآد.
– حالا انگاری با تو بودم اینطوری بهت برخورد.
محمد موسوی از والیبالیستهای محبوبم بود، امیر هم ازقصد دلش میخواست اعصابم رو انگولک کنه.
– در اون گاراژت و ببند، پاشو از جلو چشمام دور شو!
خندهی شیطانی کرد وبلند شد.
معموالوقتی اینطوری میخندید؛ چیزخوبی درانتظارم نبود. دوست داشتم ببینم میخواد چیکار کنه. از طرفی حواسم رو داده بودم به
گزارش پایانی مسابقات. عاشق این تیکهها بودم.
عمیقا تو بحر گزارش بودم که یهو تلوزیون خاموش شد.
مثل این کسایی که نمیبینن و دنبال عینک میگردن دنبال کنترل بودم.
مامان: دنبال این میگردی؟
به کنترل توی دستش اشاره کرد.
مثل مرغی که سرش و کندن داشتم بال- بال میزدم.
– مامان جان اون تلوزیون رو روشن کن! گزارشها و آنالیزها رو دارن توضیح میدن.
دیدم نه مامان ریلکس داره گوش میده و انگارنهانگار که من دارم جلز ولز میکنم.
یهو دستش روبه کمرش زد وبا خشمی کنترل شده گفت:
– الان به جای اینکه بلند بشی و به من کمک کنی نشستی داری والیبال میبینی؟ حاال که خیالت راحت شد بردن. این گزارشها رو نبینی، نمیمیری که.
حاال این وسط چی قراره به تو برسه که انقدر خوشحالی؟
نفس عمیقی کشیدم. این پسرعموی نیومدهی ما چقدر طرفدار داشت
که خودش خبر نداشت.
بحث بیفایده بود، ناچارا چیزی نگفتم وبدون فاکتور گرفتن از
پوزخندهای امیر رفتم تو آشپزخونه.