اگه عشق نباشه روزها تکراری می گذره، ولی اگه هم باشه دردسرهای خودش رو داره.
چشم هات رو ببند تصور کن یه روز صبح که از خواب پا میشی، همه چی تغییر کنه زندگیت رنگ و بوی تازه بگیره، قلبت تند بزنه پر از انرژی مثبت شی الکی بخندی، این یعنی حس خوب! یعنی عشق!
ولی وقتی یه نامرد پیدا شه و تمام حس های خوبت رو خراب کنه، رویایی که ساختی تو یه چشم به هم زدن از بین میره! فقط یه زخم روی دلت میمونه زخمی که هیچ مرهمی دوای دردش نیست…
ریحانه کلافه نگاهش کرد، دوست داشت زودتر به اصل ماجرا برسه که چندماه پیش چی شد. دختر از نگاهش حرفش و خوند و ادامه داد:
– چند ماه پیش دوباره اون حالت بهش دست داد، حتی بدتر از دفعه قبل مامان بهم زنگ زد گریه میکرد ترسیدم، سریع آماده شدم اصلا نمیدونستم چی دارم میپوشم فقط میخواستم زودتر خودم و بهشون برسونم. به شوهرم زنگ زدم اونم اومد دنبالم با هم رفتیم خونه بابام، حالا بماند که در این مواقع انقدر همه چی کند می گذره همه چی دست به دست هم میده که تو دیرتر برسی! همینکه رسیدم در حیاط نیمه باز بود، سریع رفتم تو شوهرمم پشتم اومد و در رو بست. المیرا وسط حیاط نشسته بود و گریه میکرد، یه چند دقیقه ساکت میشد بعد میخندید! توصیف کردن حالش اصلا آسون نیست.
نمیدونستیم باید چیکار کنیم، هر کی نزدیکش میشد جیغ میکشید داد میزد. مامان یک گوشه نشسته بود و با گریه بهش زل زده بود، من هم فقط نشستم و از دور نگاش کردم تنها کسی که میتونست آرومش کنه بابام بود، غیر بابام یکی دیگه هم تو زندگیش بود که نقش مهمی داشت، کسی که المیرا بعد بابام اون و مرد خودش میدونست و میگفت یکی رو پیدا کردم مثل بابا، انقدر دوستش داشت که بتش شده بود. تنها کسی که تو خانواده این جریان و میدونست من بودم، چون من و المیرا فاصله سنیمون بهم نزدیک بود و اون هر چی تو دلش بود بهم میگفت. همینطور من اگه کوچیک ترین مشکلی داشتم با اون در میون میذاشتم.
اون روز وقتی نگاه گریون من رو دید از من خواست برم کنارش، راستش رو بخوای ازش ترسیده بودم ولی آروم سمتش رفتم و روبروش نشستم دست هاش و باز کرد و ازمن خواست بغلش کنم، هر کار که میگفت بی مکث انجام میدادم من و به خودش فشار داد، دست هاش میلرزید! انگار تو کل وجودش رعشه افتاده بود، آروم در گوشم گفت: