نام رمان: سالوادور نام نویسنده: Mehrang ژانر: عاشقانه، هیجانی تعداد صفحه: ۱۱۶۰
دانلود رمان سالوادور از mehrang به صورت pdf،اندروید لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تلاطم وهمانگیز روزگار، در بازیهای عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، میجنگم! در برابر روزگاری که مهرههایش را بیرحمانه علیهام چید… از سختیهایش جوانه میزنم و از عشق قدرت!
بخشی از کتاب:
پاهام رو جمع کردم و محکم بغل کردم. بغض گلوم رو میسوزوند! چشمهام رو بستم، نفس عمیقی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:
– چرا بابا؟! چرا؟! اون زن چی داشت؟! اون سمیرای لعنتی چی داشت که از دخترت برات ارزشش بیشتر بود؟ حتی فکرش هم زجرآور بود؛ کلمهی چرا تو این شش ماه توی ذهنم جا خوش کرده بود! واقعا چرا؟! اصلا رفتنش به جهنم، چرا من رو اینجا گذاشت رفت؟!
نفس عمیقی کشیدم؛ برام سخت بود پذیرفتن زندگی که تا شش ماه قبل حتی تو خواب هم نمیدیدم! زندگی با آدمهایی که بیشتر از پنج بار تو عمرم ندیده بودم و… حالا همون آدمها شده بودن همهی زندگی من.
با اومدن صدای مامان جون، خودم رو جمع و جور کردم. ابدا دوست نداشتم مامان پری من رو اینطوری ببینه؛ چه شب هایی که با گریههای من گریه کرده بود. ماسک لبخند دوباره رو صورتم جا خوش کرد! به سمت در رفتم، اما با صدای فریاد بابا احمد سر جام میخکوب شدم!
– من مگه به تو نگفتم باز نمیری پیش اون پسره؟ گفتم یا نگفتم پریماه؟
بدون تعلل در رو باز کردم، صدا از سمت اتاقشون میاومد. به سمت اتاق رفتم و در چهارچوب در ایستادم؛ مامان پری درست روبهروی ویلچرِ بابا احمد ایستاده بود و پشتش به من بود.
صدای مامان پری اومد:
– چی میگی احمد؟ این همه سال بس نبود؟
بابا احمد با دستهاش چرخهای ویلچر رو به حرکت درآورد و بهش نزدیکتر شد، با همون تن صدا گفت:
– مغز تو رو هم شسته؟ اون پسر دیگه پسر من نیست! این آخرین بارِ پریماه، آخرین هشدار
مامان پری که حالا صداش میلرزید گفت:
– بس کن احمد، من این همه سال با غم هجرانم سوختم! غم دیدنش رو به دلم گذاشتی. اصلا خبر داری دو تا نوه ی دیگه هم داری؟ هان؟ خبر داری؟ به خدا کار انصاف نمیکنی؛ بذار بیاد؛ بذار حرف بزنه باهات. تا کی این دشمنی رو ادامه میدی؟
چند قدمی جلوتر رفتم و کنارشون ایستادم… آقا جون دستی به ریش سفید رنگش کشید و دوباره با چشمهاش مامان جون رو هدف گرفت؛ زیر لب غرید:
– کاری نکن که بهت بگم یا من یا مرتضی! این قضیه اینجا تموم میشه؛ به خدای احد و واحد قسم، نمیخوام باهات بد تا کنم، اما توام با من بد تا نکن.
با تعجب نگاهشون میکردم… مامان جون بدون هیچ حرفی، با چشمهای گریون از اتاق بیرون رفت و آقاجون هم بدون توجه به من؛ صندلی رو به سمت پنجره هدایت کرد.
حس کنجکاوی درونم بیداد میکرد، این آقا مرتضی کی بود که از قضا دایی منم میشه و هر وقت اسمش میاومد قیامتی به پا میشد؟!
آروم و با صدایی لرزون گفتم:
– آقاجون میشه به منم بگین…
پرید وسط حرفم و گفت:
– الان نه آوید! برو پیش پری، الان دلش گرفته؛ برو پیشش.
غم توی صداش موج میزد! باشهای گفتم و از اتاقش رفتم بیرون. نگاهی به پذیرایی انداختم؛ اما اون جا نبود. حدس میزدم رفته اتاق من. چند ضربه آروم به در زدم و در رو باز کردم و وارد اتاق شدم. روی تخت نشسته بود و به گوشهی اتاق خیره شده بود… دلم براش میسوخت! مامان جون انقدری مهربون بود که آدم خواه ناخواه جلبش میشد؛ حتی حاضر بود همه رقم کاری براش بکنه.
در رو پشت سرم بستم و به سمتش رفتم، جلوش زانو زدم و دستهای سردش رو گرفتم… آروم-آروم چشمهاش رو بالا آورد و نگاهم کرد.
خسته نباشی من خیلی لذت بردم با خوندنش و بی صبرانه منتظر جلد دوم هستم و اینکه جلد دوم کی تمام میشه
سلام رمان قشنگی بود جلد دومش راکی می زارید؟
سالواردورر ۲کی میاد
سلام رمان خیلی خوبی بود.فقط جلد دومش موجود هست؟
سلام ممنون از رمانتون جلد دوشو شروع نکردین؟
سلام – داستان بسیار قشنگی بود – اما جلد دومش کی میاد ؟ بقیه داستان ؟؟
خوب جلد دومش پس چی
مشتاقانه منتظر جلد دوم هستم