رزالیتا گراهام، دخترکی جوان و زیبا که علایقی متفاوت با بقیه دختران اطرافش دارد. او شبانه روز به دنبال راهی برای سفر به دنیای ماوراء است تا بتواند به دیگران ثابت کند باورهای پوچی ندارد؛ اما دنیایی که او میخواهد به آن سفر کند، دنیایی معمولی نیست. دنیایی که مقصد اوست، دنیایی ماورایی و مملوء از جانورانی جنگجو، حیلهگر، خونخوار و خبیث است؛ لیکن آیا او واقعاً آمادهی این سفر هست؟! آمادهی سفری که هیچ راه برگشتی ندارد. آیا میتواند از پس خطرات بر بیاید؟! لیکن او فقط یک آدمیزاد است! شاید هم…
برخلاف ظاهر مخروبه و وحشتناک کلبه، کلبهای تقریباً دنج و راحت بود. گوشهای از کلبه، تشک و بالشتها روی هم چیده شده بودند. دقیقاً کنار درب ورودی یک میز چوبی وجود داشت که روی چندین گیاه مختلف و کمی هم میوه بود. سوفیا درحالیکه شنلش را روی میز میگذاشت، لب زد:
– البته، ما گرگینهها از فضای بسته و گذروندن وقتمون توی یک کلبه یا قلعه یا هر چیزی، خوشمون نمیاد؛ ولی برای خواب مجبوریم بیایم توی کلبههامون.
کوتاه خندیدم و شنلم را کنار شنل سوفیا گذاشتم که نگاه متعجبش را به لباسهایم دوخت.
– رزالیتا! با این لباسها چهطوری توی جنگل سیاه گشتی؟! باید تمام لباسهات چرمی و زخیم باشن تا آسیب نبینی!
سپس، با نگاهی ناامیدانه و کمی نگرانی به سمت کمد کوچک کنار کلبه رفت و چند لباس از جنس چرم بیرون کشید. لباسها را به سمت من گرفت و بدون آنکه حرفی بزند از کلبه بیرون رفت و من هم لباسهای چرمیام را تن زدم. وقتی دوباره به کلبه بازگشت، با لبخندی محو لبهای سرخ رنگش را از هم گشود و گفت:
– میدونی، هر چی زودتر بخوابیم بهتره. باید هر دو روی زمین بخوابیم. برات جای خوابت رو آماده میکنم. البته عادت نکنیها! خودت باید یاد بگیری.
با خنده «باشه»ای گفتم و برای آماده کردن جای خوابهایمان کمکش کردم. چندی بعد، روی تشک گلبهی رنگم دراز کشیدم و طولی نکشید که پلکهایم سنگینی کردند و به خواب رفتم.
***
به ناگه از جای پریدم. نگاه پریشانم را دورتادور کلبه گرداندم. لحظهای بعد، کمی آرام تر شدم. دستانم را روی چشمانم گذاشتم و نفسهای سردی که باعث میشدند در سینهام سوزش عجیبی ایجاد شود، بیرون میفرستادم تا سوزش کمتری احساس کنم. دستی به چشمانم کشیدم و خمیازه کشیدم. نگاهم را به سوفیا که دقیقاً در کنارم میان لحاف و بالشتها به خواب رفته بود دوختم.
با بدنی لرزان که از هوای سرد کلبه نشأت میگرفت و عضلاتی منقبض شده، از حالت نشسته بیرون آمدم و به آرامی برخاستم.
گیسوان کوتاه و خیسم را به پشت گوشم هدایت کردم و دستی به صورتم کشیدم. لحظهای بدنم لرزید و سپس قدمی به جلو برداشتم. کلبه پنجرهای نداشت تا بتوانم از درون کلبه بیرون را تماشا کنم. پس بدون آنکه سر و صدایی ایجاد کنم به سمت درب کلبه رفتم و درب را به آرامی گشودم؛ هر چه باشد در این کار ماهر بودم!
از فاصلهی میان درب و چهارچوب نگاهی به آسمان انداختم. تقریباً نزدیک طلوع آفتاب بود. نگاه قهوهای رنگم را به آسمان مورد علاقهام دوختم. چندی بعد، باز به داخل برگشتم و شنل چرمیام را پوشیدم. سپس چهار سبد کوچک برداشتم و از کلبه بیرون رفتم.
روی زمین برفی میان کلبهها قدم میزدم و با نگاهی خندان کلبهها را نگاه میکردم. لحظهای، دخترکی با موهای بلوند و قامت بلندی از کلبه خارج شد. کمی نگاهش کردم که متوجه شدم او کی است. او، آدا همان دختر خوش خندهی مهربان بود.
کمی نزدیک رفتم و او را درحالیکه داشت کش و قوسی به بدنش میداد، صدا زدم.