ستیا، دختریه که بهخاطر اتفاقاتی که در گذشته واسش افتاده، شخصیتش به کل عوض میشه. مثلاً، عاشق دعوا میشه. پدرش پلیسه و مادرش خلافکار و به خواستهی پدرش روی میآره به کار هک توی ستاد امنیت. ستیا یه هکر نابغه است، یه اتفاق باعث عوض شدن زندگی ستیا و متحول شدنش میشه. طوری که….
فیلمهم بود. خدایی چه فیلمی شده، با ویرایشگر بهش یه عالمه عکس هم که نمیدونم چه موقع تو دعوا عکس انداخته بود گذاشته بود.
عکسها رو بین فیلم چپونده بود و عکس آخری از من عکس انداخته بود که باتوم تو دست راستم بود. از اونجایی که عکاسه، عکس رو خیلی قشنگ ویرایش کرده بود و بالاش همهی اونهایی که تو دعوا بودن رو تگ کرده بود.
عالی بود. سریع فیلم رو دان کردم و تو پیج اینستام گذاشتم.
فکر کنم تا فردا غوغایی بکنه این فیلم تو اینستا.
پیج بقیهی بچههای اکیپ رو هم چک کردم. همشون مثل من فیلم رو گذاشته بودن.
بعد از دیدن فیلم دعوا، خیلی انرژی گرفتم. فکر کردم که حالا چیکار کنم؟
به این نتیجه رسیدم که خواب بهتر از همشونه.
پس گرفتم و خوابیدم.
( بیذوق. ( )
وای! من میدونم که بابا من رو میکشه.
( مثل کارتون گالیور.)
خواب موندم، دانشگاهم دیر شده.
با سرعت سرسام آوری میرفتم تا زود تر به دانشگاه برسم.
بالاخره رسیدم. ماشین رو پارک کردم و با دو رفتم سمت کلاسم.
اگه از بابا نمیترسیدم محال بود که پاشم با این سرعت بیام که به کلاسم برسم.
و تنبیهی که بابا واسه غیبت از کلاسها واسم گذاشته خیلی سنگینه. اینه که تا یک ماه ماشینم رو ازم بگیره و همینطور گوشی و لپتاپم رو و نتونم با بچههای اکیپ ارتباطی داشته باشم.
و این تنبیه واسه من خیلی سنگینه که نتونم تا یه ماه، دعوا بکنم و جایی برم.
پس همیشه دانشگاه رو مثل انسان مشتخص میآم.
وجی گفت:
– ببخشید مزاحم شدم. ولی اون متشخص نیست؟
نه خیر! مشتخص، خیلیهم درسته.
وجدان گفت:
– نه! متشخص، بدبخت بیسواد.
بالاخره رسیدم سر کلاسم، بدون اینکه در بزنم وارد شدم و سلام کردم.
استاد، همچین چپ- چپ نگاهم کرد.
با آرومترین لحنی که از خودم سراغ نداشتم و نمیدونم چهجوری بر من نازل شد، گفتم:
– استاد، شرمنده دیر اومدم. آخه.. چیزه.. ماشینم بنزین تموم کرده بود. از شانس بدمم لاستیکش پنچر شد و بعدشم که کلاً از کار افتاد. نمیدونم چهجوری شد که جرثقیل اومد و گفتش که پارک ممنوع بوده و ماشینم رو برد و بعدش من مجبور شدم که پیاده بیام. آخه میدونید چرا؟ چون که سوئیچ داخل ماشین مونده بود و من گوشیم و کیفم داخل ماشین بود، درش باز نشد.
بهخاطر همین اینجوری شد. لطفاً از کلاس نندازینم بیرون. وگرنه بهخاطر شما من تنبیه میشم و نمیتونم تا یک ماه بیام بیرون و اونموقع است که آهم گریبان گیرتون میشه و هیچوقت یه روز خوشهم تو زندگیتون نمیبینین.
اونموقع است که شاعر میگه:
صدام رو مثل شاعرا کردم و گفتم:
– نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی.
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا؟
و بعدشم چشمهام رو شبیه چشمهای گربهی شرک کردم و نگاهش کردم.
به استاد نگاه کردم که از خنده پخش شده بود.
بعد از اینکه خندهی استاد و بچههای کلاس تموم شد استاد گفت:
– وای ستی! خدا نکشتت. تو که میدونی، هیچوقت من کسی رو از کلاس نمیندازم بیرون. چونکه اونقدری شعور دارم و مهربونم.
یکی از بچهها از ته کلاس گفت:
– مسیح یه کم هندونه بزار زیر بغلت. منم دست به کار میشم و سقف رو میگیرم که نریزه.