برهان دکتر روانشناسیای که مذهبیه یک شب که میخواد بره دنبال برادرش متوجهی کسی جلوی ساختمون مطبش میشه و باعث میشه سرنوشتش به اون شخص گره بخوره. گرهای که اون رو به سمت عشق و علاقه میبره و…
به دیوار روبهروی هادی تکیه کردم و یواشکی با گوشیم ازش چندتایی عکس گرفتم. یهو سرش رو بلند کرد که به سرعت گوشی رو بین پام قایم کردم. با لحن کنجکاو و بچگونهای گفت:
– داشتی چی کار میکردی داداشی؟
خندهام گرفته بود و سعی کردم که خندهام رو قورت بدم، بهش گفتم:
– هیچ کار، همه رو نوشتی؟
لب پایینیش رو بالا آورد و مظلوم گفت:
– آره، اما یه مسئله رو سر کلاس درست یاد نگرفتم برای همین نتونستم اون رو بنویسم.
لبخند کمرنگی از این صادق بودنش به روی لبم نشست. گفتم:
– دفترت رو بیار تا بهت توضیح بدم.
با عجله و هیجان تندی از جاش بلند شد و کنار من نشست. قشنگ براش توضیح دادم و بهش گفتم:
– فهمیدی؟
سرش رو به معنای «آره» تکون داد. گفتم:
– خب الان میتونی اون مسئله رو حل کنی؟
با تردید جواب داد.
– نمیدونم؛ ولی حل میکنم ببین درسته یا نه.
بدون اینکه جوابی از من بشنوه مشغول جواب دادن به مسئله شد.
یه نگاه کلی به اتاق انداختم. وسایل داخلش شامل یه کمد دیواری چوبی پوسیده و یه میز مطالعهی چوبی میشد. میز مطالعه هم قبلاً برای من بود و الان شده بود برای هادی! فرش ماشینی زیر پامون که دیگه کهنه شده بود و هر چه قدر به مامان میگفتم عوضش کنه و خودم پولش رو میدم میگفت «این فرش واسی جهزیهام هستش و دست بهش نمیزنم.» پنجره کوچیکی که یه پردهی سفید توری روش رو پوشونده بود. اتاق سه در چهار بود و وسایل زیادی نداشت؛ اما همین هم برای من و هادی کافی بود. از نگاه کردن به اتاق دست برداشتم و به هادی که داشت توی دفتر تمرینی که بهش مسئله داده بودم نقاشی خورشید رو میکشید خیره شدم.
یهو زدم پشت گردنش و با شیطنت گفتم:
– مگه قرار نشد مسئله رو حل کنی؟
«آخ»ی گفت و دستش رو به جایی که زده بودم کشید تا از دردش کم بکنه. با ناله گفت:
– برهان خیلی بدی. بله نوشتم؛ اما دیدم حواست نیست، نشستم به نقاشی کشیدن.
دستم رو به سمتش گرفتم و یه تای ابروم رو بالا دادم و با جدیت گفتم:
– بده دفترت رو ببینم، اینقدر هم غر نزن.
با اخم دفتر رو به طرفم گرفت، از دستش گرفتم و تمامی مسئلههایی که حل کرده بود رو چک کردم. هر کدوم درست بود رو با خودکار قرمز تیک زدم، اونهایی که غلط بود رو ضربدر زدم و جواب درست رو همینطور که توضیح میدادم کنارش نوشتم. در به آرومی باز شد و توی چهارچوب در مامان رو دیدم. لبخند کمرنگی زد و گفت:
– اگه درس دادنتون تموم شده پاشید بیاید سر ناهار.
دفتر رو روی زمین گذاشتم و با لحن خودشیرینی گفتم:
– آخ دست مهری جونم درد نکنه، اگه یه کم دیرتر میومدی رودههام به جنگ هم میرفتن.
هادی خندهای کرد و مامان اخم شیرینی کرد و با اعتراض گفت:
– برهان!
همراه با هادی خندهی ریزی کردیم و از اتاق بیرون رفتیم. بابا مشغول نماز خوندن بود که سلام آخر رو داد. تسبیح رو برداشت و رو به مامان کرد.
– حاج خانم لطفاً سفره رو پهن کن.
مامان زیر لب «چشم حاجی»ای گفت و رفت. دستم رو دور گردن هادی انداختم و مجبورش کردم که به مامان کمک کنه. هر چند که توی راه آشپزخونه تقلا میکرد و میخواست هر طور که شده از زیر دستم فرار کنه.