این رمان راجب به دختری شیرازیِ که به سختی از پدرش اجازه میگیره و برای ادامه تحصیل راهی تهران میشه؛ در این بین مجبور به کار کردن میشه تا خرج تحصیلش رو بده و اتفاقاتی میافته که مجبور به ازدواج اجباری با یک آقای بسیار مغرور و خود خواه اما خوشگل میشه، دختر قصهی ما خیلی مهربونِ و البته خیلی شیطون و بازی گوش…
بی حوصله فقط سر تکون داد. تو آسانسور تنها بودیم. دوباره سرم رو خمکردم و یک نفس گرفتم
– رفتارت رو یک کم درست کن! اینقدر اَخم تَخم نکن! یه امشب رو تحمل کن! نمیخوام کسی بویی ببره که ازدواجمون مصلحتیِ.
چشمهای پُر اشکش رو به چشمهام دوخت و گفت:
– از کدوم مصلحت حرف میزنی؟ ازدواج من فقط زوریِ، مرگ آرزوهامِ، مرگ آیندهامِ جلو چشمهام و من از نجات دادنش عاجزم. دارم زن کسی میشم که از کنارش نفس کشیدنم متنفرم چه برسه به زندگی، تازه از آبروریزی میترسم، میترسم تیانا بیاد و جلوی بابام اون حرفها رو تکرار بکنه، بابام با این قلب مریضش بیوفته روی دستم، شاید هم خیلی بدتر، ازم متنفر بشه و بذاره بره. دلم داره از استرس شور میزنه.
برام سوال شد چرا اینقدر ازم بدش میاد؟ من که کاری باهاش ندارم، فقط مجبور به ازدواجش کردم که به مصلحت دوتامون بود، هم برای من سود داشت، هم برای اون، هرچی بود دوجانبه بود؛ من میخواستم سایه پدرش بالاسرش باشه، موقعیت و زندگی بهتر بهش دادم. پول، شغل، خونه، طلا، در عوض اون فقط قراره بهم آزادی از دست اون دخترهی نکبت رو بده. (تیانا زندگیم رو به هم ریخته بود؛ بخاطر یه قرارداد باهاش نامزد کردم که شرکتم رو از وضع بحرانی نجات بدم. تنها راهی که داشتم این بود، اما الان خیلی سیریش شده بود و نامزدی رو به هم نمیزد، حتی این تهدیدم هم کارساز نبود و بهم پیام داده بود:
– بالاتر از سیاهی رنگی نیست، حالا که دارم فکر میکنم، انتقام از تو آبی ِ رو آتیش قلبم.)
من هم حسابی نگران بودم ولی چندنفر رو گذاشته بودم اگه اومد راهش ندن تو تالار. سکوت بدی بود، سوار شدیم و رفتیم سمت تالار، بعد از اینکه عکاس بهمون کلی ژست داد و ما انجام دادیم، رفتیم کنار بابا و مامان؛ اونها با هوریا حسابی گرم گرفتن، بابام گفت:
– احسنت به انتخابت هیراد! عجب دختری، نوزدهسالشِ اما اندازه یه زن جا اُفتاده اَدب و احترام حالیشِ، چقدر خوش برخورد و مهربونِ!
سری جنبوندم گفتم:
– بابا الان خجالت میکشه، خانمم نصفش زیرِزمینِ.
بابا هم خندید و گفت:
– بیشتر آشنا میشیم بعداً .
یکی از نگهبانها اومد سمتم و تو گوشم گفت:
– آقا بیایید بیرون! خیلی داره دیوونه بازی درمیاره این دخترِ.
فوری رفتم بیرون، تو ماشین یکی از نگهبانها بود ؛ در رو بازکردن، با وحشیگری میخواست بیاد بیرون که حسین (نگهبان) نذاشت، داد زد:
– عوضی ولم کن! اون عکسها رو خودم به بابام نشون دادم، التماسش کردم جلوت رو بگیره، گفتم عاشقتم، گفتم اشتباه کردم ولی گفت تو فقط لکهی ننگ این خانوادهای، از خونه زندگیم گمشو بیرون! بهم گفت حق داشت ولت کنه، مار تو آستینم پرورش دادم و نمیدونستم تو رسوام میکنی، تو من رو بیآبرو کردی، میفرستمت جایی که عرب نی انداخت. بخاطر تواِ آشغالِ عوضی پدرم بهم پشت کرد، گفتم حتماً پشتم رو میگیره ولی منو رها کرد. اومدم اینحا زندگیت رو به آتیش بکشم، به همه بگم اون زن عوضیت تو رو از من قاپید.
آروم و خونسر گفتم:
– از اینجا برو! خودت خودت رو رسوا کردی، درضمن تو خودت زن درستی نبودی که…
جالب بود قلم زیبایی داری ساده و مختصر و روان❤️
اگر انتهاش کمی تغییر میکرد عالی میشد
موفق باشی
عالی