دانلود رمان ترسناک مرواده ممنوعه از تیم خونآشامهای نودهشتیا به صورت pdf،اندروید لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
درر انتظار تیرگ نقطهی روزمرگی ثابت بمانی. آنگاه، مراودهای ممنوعه، روزها و
شبهایت را آنقدر به کندی بگذراند که ندانی آیا پایانی داری یا نه!
مراودهای که نه بتوانی نفس بکشی و نه بتوانی بمیری؛ غلتان غلت بخوری و با هر غلت، بیشتر غرق میشوی!
بخشی از کتاب:
یه قدم عقب رفتم و گفتم:
اولاً من بچه نیستم؛ مگه من و تو، چند سال با هم اختلاف سنی داریم؟ بعدش هم با این اوضاعی که تو ساختی، پاهام رو به زور میبینم؛ چه برسه به بقیه!
هزار و دویست سال!
با شنل درگیر بودم و داشتم قسمت جلوش رو مرتب میکردم که با حرفش، دهنم باز موند. در حالی که حس میکردم صدام از پشت اون شنل بدقواره به بیرون نمیرسه، داد زدم:
چی؟!
سرش رو تکونی داد و با انگشتِ کوچیکش گوشهی ابروش رو خاروند.
هزار و دویست سال باهات تفاوت سنی دارم.
چشمهام درشت شد. به قد و بالای رعناش که شباهتی به هزار و دویست و بیست و چهار سالهها نداشت، نگاه کردم. این هم برای خودش بابابزرگیه!
سینا جلوتر از از من راه افتاد و گفت:
ماتت نبره؛ بیا!
پلکی زدم و چکمههای سیاهش رو دنبال کردم که یهو با دیدن حجم عظیمی از کفشها، چکمهها و حتی پاهای برهنه، شوکه شدم و سرم رو بالا آوردم.
حجم زیادی از موجودات که با قیافههای عجیب در حال رفت و آمد بودن و از چادرهای مغازههای اطراف خرید میکردن، کاملاً مبهوتم کرد. دهن و چشمهام که تازه به حالت اولیه دراومده بودن، گنده شدن.
سینا به سمتم برگشت. با دندون قروچهای گفت:
سرت رو بنداز پایین!
خیلی دلم میخواست بهش بفهمونم برای من امری حرف نزنه، اما اون لحظه واقعاً حق باهاش بود. سرم رو پایین گرفتم و به صداها گوش دادم.
پیرزنی بلند میگفت:
معجون احمقیت دارم؛ یکی بخر، سه تا ببر!
آموزش جادوی سیاه بیوکنزی! تغییر رنگ چشم! سابلیمینال عشق، همراه تضمین کینه و نفرت زیاد؛ فقط سه سکه!
کینه و نفرتم میفروشن! کاش میشد برای بعضی از آدمهایی که به اشتباه دوستشون دارم یهکم بخرم.
وسوسه شدم سرم رو بالا ببرم؛ اما سینا حواسش بهم بود. الحق که رئیس بودن حقش بود؛ البته من این مقام رو ازش گرفتم.
یهو دیدم چکمههای سینا غیب شد. با قلبی که توی دهنم میزد، دور خودم چرخیدم. لعنتی! کجا رفت؟ یهو دستم به سمتی کشیده شد که نفسم رو با فشار بیرون دادم. جز سینای بیشعور، کسی از این کارها نمیکنه.
بیشعور خودتی من جای باباتم!
مطمئنی فقط خاطرات رو میخونی؟
بیتوجه به حرفم گفت:
تا نگفتم، کلاهت رو برندار!
و پشت بندش، من رو به توی چادری هدایت کرد. به محض ورود به چادر، تمام حسهام رو از دست دادم و مثل یه آدم عادی شدم. توی این مدت فهمیده بودم که این کار یه جور طلسم بود. زمین پر بود از قالیچههای کوچیک و وسط چادر هم یه آتیش بزرگ روشن بود. با هدایت سینا، پشت تک مبلی که کنار آتیش بود نشستم. تازه متوجه میز تحریر بزرگ روبهروی آتیش شدم.
صدای عجیبی که انگار نیاز به روغن کاری داشت گفت:
خب سینا، از وقتی که از مافیا بیرون اومدی، دیگه سراغ ما رو نمیگیری. برای چی اینجایی؟
کلاه رو از روی سرم برداشت. از اینکه میتونستم بدون تاری اطرافم رو ببینم، خوشحال شدم. اما وقتی نگاهم به مرد پشت میز افتاد، چشمهام سه متر باز شد. این دیگه چی بود؟ نه، کی بود؟!
چشمهاش کاملاً سیاه بودن، صورتش پاره- پاره بود و دندونهای نیش بزرگش، از دهنش بیرون زده بود. هیکلش حدأقل سه برابر من بود؛ سه برابر یه آدم معمولی. از دستهاش اطلاع چندانی ندارم؛ ولی تا همین جا رونمایی از بدنش برام کافی بود!
توی این سه ماه، این ترسناکترین چیزی بود… کسی بود که دیدم. اگر سینا نبود، تا به حال فرار کرده بودم.
برات یه استثناء دارم کمصل.
سرش رو کج کرد و گفت:
اون از چهرهی من ترسیده؛ مگه خونآشام نیست؟!
توی ذهنم چشم غرهای به خودم رفتم؛ اینقدر ضایع برخورد کردم که فهمید. سینا ازم دور شد و روی میزش نشست. انگاری با این بد ترکیب خیلی رفیق بود.
مشکل همین جاست؛ سه ماه از پروسهی تکمیلش میگذره؛ اما نمیتونه خون آدم بخوره و حتی بعضی از ویژگیهای انسانها رو هنوز داره!